صبح، جنگل مادر، اواسط ژانویه
باد صبحگاهی، خنک و نرم لابهلای بوتههای مرطوب جنگل پیچید. صدای خش خش گیاهان بلند شد و آب دریاچه شلاق زنان به خاک کوبید. شاخهها با برگهای آویزون و مورب پشت پلکهای روشن جیمین تاب میخوردند. هوا بوی خنک سبزه و سنگهای خزهبسته دریاچه رو میداد. باد شکوفه های فندق و جوونههای پوک کاج رو روی پتوی بقیه که توی ایوان خواب بودند. ریخته بود. جیمین نشسته کنار یونگی به بیرون کلبه زل زده بود. یونگی غرق خواب بود. آب شفاف دریاچه نور خورشید رو منعکس میکرد و مثل نقره می درخشید. دو مرغابی انتهاش کنار هم شنا میکردند.
جونگکوک و تهیونگ زیر پتو خواب بودند و یوهان غلت زده بود تا گوشه کلبه و صورتشو به دیوار چسبونده بود. سر خم کرد و به یونگی نگاه کرد. پلکهاش میلرزید و لبهاش رو کمی جلو داده بود. به موهای ریخته روی پیشونیش دست کشید. پیشونی مرد گرم بود.
«آه عمیقتر جین.. سریع تر....سریعتر!»
جیمین چهاردست و پا تا ایوان رفت و از کنار نردهها به منبع صدا نگاه کرد. نامجون بود: «خوبه جین..عمیقتر..»
نامجون و سوکجین مشغول تلمبهزدن اهرم چاه کنار کلبه بودند. همه زور رو سوکجین میزد. نامجون بیحرکت کنار ایستاده بود و دست روی اهرم گذاشته بود. تا دهن باز کرد. سوکجین با آرنج کنارش زد:
«نچسب به ما تو دست و پایی.»«خا پس من چی بگم؟»
«خا کی از تو خواست چیزی بگی؟»
نامجون روی سینهش کوبید و هولش داد:
«بیا برو خودم میکشم.»اهرم رو فشرد و پرت شد. سوکجین بیتوجه بهش دوباره لبه چاه ایستاد. نامجون بلند شد و دستاشو تکوند و پشت شلوارش رو پاک کرد.
صدای تهیونگ از پشت کله جیمین اومد:
«خسته نباشید.»جیمین از شنیدن صدای بم و گرفتهش از جا پرید. گاهی فراموش میکرد دلیل میل و هوسی که به دوست صمیمیش داشت صدای اون بود. تهیونگ بهش نگاه کرد. زیر چشماش پف کرده بود و گوشه لبش زخم کوچیکی شکافته بود. سوکجین دست بالا برد و با طعنه نامحسوسی گفت: «تو خسته نباشی تهیونگ.»
تهیونگ با گیجی سر تکون داد: «چطور؟»
جیمین کلهش رو از خودش دور کرد. موهای کنار گوشش سیخ شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود.
«کنارم صحبت نکن با اون صدات.»سوکجین دُل آب رو برداشت و سمت کلبه اومد:
«رد شاهکارتون هنوز لب دریاچهس.»نامجون که شاخه ضخیمی از درخت رس رو عصا کرده بود؛ پشت سرش راه افتاد: «چه شاهکاری؟»
تهیونگ از پلهها پایین رفت. توی تاریکی شب محل خلوتشون دورتر به نظر میرسید. جایی که سوکجین با دوانگشت نشون داد. توی دوقدمی کلبه بود. روی خاک نرم کنار آب رد انگشت و دست و پاها به هم پیچیده بود. انگار کسی رو با اجبار و زور داخل آب کشیده باشند و اون به زمین چنگ بزنه. سوکجین گفت: «ما تا صبح بیدار بودم.»
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanficزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...