روزها خیلی زودتر از چیزی که ییبو فکر میکرد گذشتن و آخر هفته ای که منتظرش بود رسیده. حالا اون و جان سوار بر ماشینی که چمدون هاشون رو توی خودش جا داده بود به سمت ویلای کای حرکت میکردن.
چهل دقیقه ای میشد که راه افتاده بودن. تمام این چهل دقیقه جان به مسیر رو به روش خیره بود و حرفی نمیزد. حتی برای زمزمه کردن همراه اهنگی که از دستگاه ضبط ماشین پخش میشد هم، لب باز نکرده بود.
ییبو که از این سکوت یک نواخت خسته شده بود، نگاهش رو به نیمرخ جان داد و به حرف اومد:
_ جان... میدونی امروز متوجه چی شدم؟
جان بالاخره بعد از چهل دقیقه لب هاش رو فاصله داد و زمزمه کرد:
_ نه.
ییبو تکونی خورد و به پهلو چرخید. کمرش رو به در ماشین تکیه داد و راحت تر از قبل به صورت جان خیره شد.
_ متوجه این شدم که گیاه توی اتاقم حالش کاملا خوبه و من بازی رو بردم.
جان نیم نگاهی به ییبو انداخت و با اخمی کمرنگ سوال کرد:
_ بازی؟ چه بازیی؟
ییبو چشماش رو درشت کرد و با صدایی بلند تر جواب داد:
_ خودت رو به اون راه نزن جان. قرارمون این بود که اگر من تونستم اون گلدون رو برای یک ماه سالم نگه دارم، تو یکی از خواسته هام رو براورده میکنی...
لبخند پیروزمندانه ای زد و با لحن آروم قبل ادامه داد:
_ حالا هم حال آگلونما خوبِ خوبه. تازههه، امروز که داشتم بهش آب میدادم متوجه شدم رشد کرده و برگاش بزرگتر از قبل شدن. پس حتی فکرشم نکن که بخوای الکی ازش ایراد بگیری و منو بازنده جلوه بدی.
جان که متوجه شکستش شده بود هوفی کشید و بعد از چند ثانیه سکوت زمزمه کرد:
_ در هر صورت خودم باید اون گلدون رو ببینم تا مطمئن شم... حالا... درخواستت چیه؟
ییبو کمی فکر کرد و بعد از مرور کردن ایده ای که داشت جواب داد:
_ وقتی برگشتیم خونه و از سلامت آگلونما مطمئن شدی بهت میگم خواسته ام چیه.
جان سری تکون داد و چیزی نگفت. ییبو یه امتیاز دیگه هم گرفته بود و جان اولین شکست رسمیش در مقابل ییبو رو تجربه کرده بود. وقتی این بازی رو شروع کرد فکر میکرد ییبو نمیتونه از اون گلدون نگهداری کنه و بعد از گذشت یک ماه باختش رو میپذیره. اما حالا اونی که باخته بود خودش بود، نه ییبو.
بعد از اون بیشتر از چند کلمه حرفی زده نشد و باز هم سکوت حاکم فضای بینشون شد. همه چیز همینطور گذشت تا اینکه بعد از سه ساعت رانندگی بالاخره به ویلایی که انتظارشون رو میکشید رسیدن.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...