عصر، بوسان، اواخر ماه ژانویه
توی شهر برف میبارید. جاده سراسر مه بود و نرمه برف روی تپههای پوشیده از جوانه، باقی مونده بود. شالیزارهای مربع و یکدست سفید دو طرف جاده دیده میشدند. انتهای زمینهای صاف توی مه گم میشد.
جلوی ساختمانی که سراسر از آجر قرمز بود، ایستادند. مادربزرگ بالای پلههای فلزی، جلوی تراس براشون دست بالا برد. خونه توی سراشیبی جادهای خلوت نرسیده به جنگل بود. یونگی مادر رو بغل کرد. نیمی از تنش آب شدهبود و پوست شل و وارفته زیر پیرهن گشاد لق میزد. چینهای زیر چشمها عمیقتر شده بودند اما چشمها همچنان گرم، مادرانه و به طبع عادت مچگیرانه بود.
یونگی توی تراس آشپزخانه ایستاده بود. برف ساکت و آروم میبارید. کوچه سفید پوش بود و روی شاخههای خشک و تیره درخت گیلاس، جلوی در همسایه، جوونههای صورتی کوچیکی از بین برف سربرآورده بودند. رو به روش تا چشم کار میکرد، خونههای اهالی بودند؛ غرق در مه صبحگاهی. انتهای شهر، روی دامنه کوهای برف گرفته، گنبد شیروانی معبد توی مه دیده میشد. آجرهای ارغوانی و ستون های زراندود معبد توی مه برق میزدند.
جیمین توی آشپزخونه کوچیک و نیمه روشن به کابینت تکیه زده بود و به کیک اسفنجی توی فر خیره شده بود. قلقل قهوه جوش توی سکوت خونه بلند بود. یوهان پشت میز چهارگوش داشت شیره کیک رو هم میزد. بوی گرم بادوم و کدوحلوایی فضا رو پر کرده بود. زن نگاه از جیمین گرفت و در تراس رو باز کرد.
«چرا لخت رفتی بیرون؟ بیا تو سرده!»
یونگی چرخید و سیگارش رو توی برف نشسته روی نرده فرو برد. زن سرتاپاش رو تماشا کرد و یک ابروی حناییش رو بالا انداخت: «شکم زدی!»
یونگی بازوهاش رو بغل زد و داخل اومد:
«زندگیم رو به راه شده.»زن چنگی به پشت گردنش زد: «بوی عشق می شنوم.»
یونگی به ناخنهاش نگاهی انداخت و لبخند زد. لبهش رو لاک سفید زده بود و شکوفه یاس روی ناخن چسبونده بود. زلمزیبمو و گردنبند مهره عاج آویزون از گردنش، لباس هیپیوار چهارخونه که قهوهای و نارنجی بود و خونه کوچیک و دنج حاشیه شهر، که یکدست سفید بود و پارچههای سنتی نقشدار از دیوارهاش آویزون بود؛ گذشته زن رو مثل ورق آلبومی رو میکرد.
نامجون از جلوی پیشخوان گفت: «بوی پای پسرته.»
«پسرهی نادون من کل عمرم آدم تماشا کردم. زندگی ساختم و ضبط کردم. نگاه آدم به آدمو چشمبسته بلدم.»
به سمت نامجون رفت: «تو چی کار کردی؟»
نگاهی بین جیمین و یونگی در سکوت رد و بدل شد.
نامجون سری تکون داد که نشانه شروع داستانی طویل از خواستگاریش بود. هردو کنار هم روی پیشخوان خم شدند و زن گوش به نامجون داد. نگاهش همان نگاه زن جوان کنجکاو و خیرهسری بود که سال ها دنبال زندگی آدم ها دویده بود.
هیسو مستندسازی میکرد. بیشتر زندگی آدم های حاشیه شهر رو میساخت. قصههایی که ایام رنج و جبر زندگی و شادیهای کوچک و حقیقی رو بازگو میکرد.
YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanficزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...