بچه ها لطفا توضیحات اخر این پارت رو حتما بخونید.
Writer
با سرعت از بینِ ماشینا رد میشد و صدای بوق یا الفاظ رکیکی که بهش نسبت میدادن براش اهمیتی نداشت در واقع حتی به اینکه ممکنه کسیو زیر بگیره هم اهمیتی نمیداد،تنها چیزی که در حال حاضر واسش مهم بود جون اون پسر ظریفی بود که با دستایی که ازشون خون میچکید روی صندلی عقب ماشینش بیهوش افتاده بود هر چند لحظه ای یه بار از ایینه جلو ماشین وضعیت پسرو چک میکرد اما دریغ از حتی یه تکون ریز اون لعنتی حتی گواهینامه هم نداشت و اگه گیر پلیس میفتاد مطمئناً براش بد میشد اخه چه توضیحی داشت اگه ازش گواهینامه میخواستن یا اون پسرو با دستای خونی تو ماشینش میدیدن؟ کمی سرعتش رو بیشتر کرد و چند دقیقه بعد به خونه رسید.پسر رو توی بغلش گرفت و وارد خونه شد خداروشکر تو اون ساعت کسی خونه نبود به جز چند تا نگهبان که شاید تو روش چیزی نمیگفتن اما قطعا وضعیت رو به پدرش گزارش میدادن و اون حتی نمیدونست چه جوابی باید به پدرش بده.
سریع پسر رو روی تختش گذاشت و جعبه کمک های اولیه رو برداشت.
بعد از پاک کردن خون و ضد عفونی کردن زخماش شروع به پانسمان کردنشون کرد. در واقع زخماش از چیزی که فکر میکرد سطحی تر بودن چون با کاغذ بریده شده بودن اما مقدار خونی که میدوریا از دست داده بود برای بدن نحیفش که حتی تغذیه درستی هم نداشت زیادی بود.باکوگو با صاف کردن پتو روی پسر دستی توی موهای اشفتش کشید و آروم اونا رو کنار زد و به چهره پسر روبرو که زیر چشمانش به خاطر کم خونی سیاه شده بود نگاه کرد با تصور اینکه اگه اون پسرو تو اون وضعیتش پیدا نمیکرد و ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته چشماشو رو هم فشار داد.درسته که آزارش میداد اما هرگز مرگشو نمیخواست به خصوص الان که معلوم نیست چه مرگش شده و همش میخواست از پسری که آروم روی تختش خوابیده مراقبت کنه.
سرشو تکون داد و افکارشو کنار زد مطمئنا پسر وقتی به هوش میومد گرسنه بود تصمیم گرفت چیزی درست کنه اما با یادآوری اینکه دفعه آخری که میخواست آشپزی کنه نزدیک بود کله اشپزخونه رو به آتیش بکشه از تصمیمش منصرف شد.نگاهی به داخل کابینتا انداخت تا چشمش به چند تا بسته نودل افتاد بالاخره بهتر از هیچی بود. قابلمه رو لب تا لب پر از آب کرد و دو تا نودل رو توی قابلمه انداخت بدون اینکه اجازه بده حتی ابش کمی جوش بیاد شعله گاز رو تا آخر زیاد کرد به هر حال وقت نداشت خیلی توی آشپز خونه بمونه باید به پسری که اون بالا روی تختش خوابیده بود سر میزد تا وضعیتش رو چک کنه.بعد از مدتی که حس کرد نودلا باید آماده شده باشن زیر گاز رو خاموش کرد.با برداشتن قابلمه اونا رو تو یه طرف گود ریخت و با شوق به اولین غذایی که بدون خرابکاری درست کرده بود نگاه کرد قطعا دکو خوشش میومد.Midoria:
با حس سردرد چشماشو باز کرد سعی کرد بلند شه که با سرگیجه ای که یهو سراغش اومده بود دوباره روی تخت افتاد به مچ دستای باند پیچی شدش نگاه کرد و تازه اتفاقات قبل از بیهوش شدنش رو به یاد اورد.به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد بفهمه الان کجاست اگه میخواست با خودش روراست باشه اتاقی که توش بود از کل خونشون بزرگ تر بود.درگیر افکارش بود که صدای باز شدن در رو شنید._بیدار شدی؟
_____________________________________
بچه ها من واقعا شرمنده ام از کسایی که این داستانو دنبال میکردن معذرت میخوام اکانتم پریده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم واردش شم بعد یه مدت کلا بیخیال شدم حتی پسوردمو هم فراموش کرده بودم امروز اتفاقی یادش افتادم حتی اعتماد به نفس اینکه بخوام فیکی که قبلا اپ کرده بودمو بخونم رو نداشتم ولی خب خوندمش و وقتی کامنتا رو دیدم عذاب وجدان گرفتم و بالاخره تونستم اکانتمو برگردونم از این به بعد هر هفته اپ میکنم و سر قولم میمونم ممنونم ازتون❤️🩹
STAI LEGGENDO
ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)
Storie d'amoreمیدوریا دانش اموزش 17 ساله ای که بخاطر جثه ریزش همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری باکوگو وهم کلاسی هاش قرار میگیره.چی میشه اگه یهو باکوگو حس کنه عاشق این پسره ؟؟ دوستان این داستان یه خورده کلیشه ای و کار اول من هست پس اگه دوست ندارید و ادم ای...