چهره ی زین با شنیدن اسم لیام توی هم رفت و مرد ادامه داد:شنیدن مرده... به هر حال فاکر خوبی بود... البته برای اولین بار بار دوم بهم حمله کرد
زین با شوکه به مرد نگاه کرد... لیام هیچی نگفته بود... نگفته بود که اون بهش تجاوز کرده بود ... اون دست هاش رو به فرشته ی زین زده بود؟
چشم های قرمز زین به چشم های ابی مرد گره خورد... زین باید اون لعنتی رو خیلی خوب میزد زمین
نفس عمیقی کشید و بر خلاف میلش لبخند زد و بیشتر به بالشت لم داد:پوزیشن موردعلاقت چیه؟
مرد اروم سمت زین رفت و روش خیمه زد:همین چطوره؟ البته من داگی رو ترجیح میدم
زین زانوش رو محکم به دیک پیر مرد زد و از تخت پرتش کرد پایین
از تخت پایین پرید و روی مرد نشست و با مشت های متعددی که توی صورت مرد فرود میومد حرصش رو خالی میکرد اما انگار حرصش تبدیل به اقیانوس شده بود و هر مشت فقط کاسه ای از اقیانوس حرص زین بود
...
وکیل بلند شد :اقای قاضی بخواطر فشار روانی بر روی موکلم و ضمن اینکه گروگان گرفته شده بود باید ازاد بشه درخواست دارم موکلم رو تبرعه کنید... این اکسل العمل برای یه ادم عادی که تابحال خون یا تیر خودن کسی رو ندیده عادیهتوی مغزش یه جمله رو فریاد میزد "لیام من رو گروگان نگرفته بود "
قاضی شروع کرد :حکم
همه بلند شدن :زین مالک متهم پرونده به جرم همکاری در فراری دادن لیام پین و کمک در پنهان شدن تبرعه و ازاد خواهد شد
پلیس ها سعی میکردن خبر نگار ها رو از زین دور کنن و یاسر پدر زین دستش دور شونه های زین بود و اون رو سمت ماشین میبرد
خبرنگار ها سوال میپرسیدن و زین بی اهمیتی میکرد
با سوال یکی از خبر نگار ها با چشم های عصبانیش بر گشت
"اقای مالک اون هیولا باهاتون چیکار کرده؟ "
نگاه زین باعث شد تمام خبر نگار ها برای چند ثانیه چیزی نگن و فلش ها خاموش بشه
یاسر زین رو سمت ماشین هل داد و زین داد زد:بر میگردم ولی نه به عنوان بی گناه به عنوان بد ترین کابوس پلیس ها
توی ماشین نشست و به پنجره خیره شد
یاسر زمزمه کرد:زین... میخوای اون انگشتر رو نگهداری؟
زین با اخمی که سه روزه پنهان نمیشه به پدرش خیره شد
و جواب یاسر توی اون نگاه بود
یاسر به زین نگاه کرد:میخوای کجا بری؟
زین زمزمه کرد:خونه
یاسر خواست ادرس رو بده که زین از ماشین پیاده شد
کلاه هودی مشکیش رو روی سرش انداخت
سمت گل فروشی رفت و دسته گل بابونه ی سفید گرفت و توی کوچه پیچید
کیلید رو از جیبش در اورد و توی در چرخوند
با باز شدن در قدمش رو توی خونه گذاشت و رو رو بست
"+هی گارسون بی نقص بنظرت من میتونم یه روز شاعر بشم؟
-راستش تو حرفات خیلی کنایه ایه و خیلی مبحم بنظرم برای این کار به دنیا اومدی "به میز ناهار خوری نگاه کرد :
"+دیگه چی؟
-تو "سمت اشپز خونه رفت و صدای خنده ی لیام توی مغزش اکو میشد... به عکس های روی دیوار نگاه کرد :این بابونه های دیگه بوی تورو نمیدن لیامم
سمت حیاط رفت... ریسه ها دور حصار و گل ها... این ها همه مال لیام بود... این خونه هنوز بوی لیام رو میداد... سبد پیک نیکی که فراموش کرده بودن هنوز روی اپن بود... سمت اتاق رفت و لباس هاش رو با لباس های لیام عوض کرد... سمت تخت رفت و سمتی که لیام همیشه میخوابید دراز کشیده... لیام میگفت دوست داره کنار پنجره بخوابه تا اسمون رو ببینه و زین همیشه از پشت بغلش میکرد تا با هم اسمون رو ببینن... زین کنار گوش لیام براش از اینده میگفت و لیام با لبخندی هم ستاره ها نگاه میکرد... ستاره ها توی چشم هاش منعکس میشدن و زین بوسه های ارومی روی شونه و گردن لیام میزاشت و لیام فقط لبخند میزد
the end 𖥸
-cherry
DU LIEST GERADE
chamomile{ziam}short story
Kurzgeschichtenباغ بابونه من رو به یاد تو می اندازد لبخند های شیرین هم همینطور البته هیچ لبخندی مانند لبخند تو شیرین نیست خسته ام مانند روح زخم خورده ام مانند چشم ها پس از گریه مانند زخم هایم خسته ام مانند صدایم که دگر شنیده نمیشود میخواهم بمیرم به اندازه ای ک...