_بیدار شدی؟
با دیدن کاچان از تعجب زبونش بند اومده بود حتی نمیدونست باید چیکار کنه یا چی بگه باکوگو جلوی چهره متعجب پسر به طرفش رفت دستش رو روی پیشونی پسر کوچیکتر گذاشت با حس کردن گرمای بدنش که تا چند ساعت پیش بخاطر کم خونی یخ زده بود لبخندی به چهره مبهوت پسر زد.میدوریا که زیر نگاه سنگین باکوگو معذب شده بود به هر جایی نگاه میکرد جز صورت پسر بزرگتر.باکوگو که به خودش اومده بود لبخندشو خورد و با نگاه غمگینش به پسر روبروش خیره شد فکر میکرد دلیل اینکه میدوریا بهش نگاه نمیکنه بخاطر اینه که ازش ناراحته هر چی نباشه اون باعث شده بود پسرش دست به کشتن خودش بزنه با پسرم خطاب کردن میدوریا شوکه به پسری که روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد به هر جایی از اتاق به جز اون نگاه کنه خیره شد اون الان خودشو مالک اون پسر میدونست؟
توی یه جدال با خودش و افکارش بود که میدوریا سکوت اتاقو شکست
+چرا نجاتم دادی؟هنوز سعی میکرد هر جوری که هست با پسر روبروش چشم تو چشم نشه
باکوگو با شنیدن صدای میدوریا افکار مزاحم و بیخودشو کنار زد و آروم کنارش روی تخت نشست._ اینش دیگه به تو مربوط نیست زود بلند شو غذاتو بخور
با صدای آرومی اینو گفت،لحنش مثل همیشه بد نبود،عصبانی نبود و باعث شد میدوریا واسه بار چندم تو اون روز شوکه بشه نگاهش به ظرفی که باکوگو جلوش گرفته بود قفل شد یه کاسه گود بزرگ که لب تا لب پر از آب بود و نودلا روش شناور بودن چرا انقد آب تو کاسه بود؟با فکر اینکه کاچان براش اونو درست کرده لبخند پهنی زد نمیتونست ذوقشو پنهون کنه حتی اگه اون نودل بدمزه و پر از آب بود حاضر بود تا اخرشو بخوره چون اونو کاچان درست کرده بود._دستم خشک شد اگه نمیخوریش پس خودم میخورمش
کاسه رو کشید سمته خودش که یهو میدوریا کاسه رو از تو دستاش قاپید
+ممنونم کاچان
به چهره میدوریا که با ذوق ظرف نودل رو سر کشید نگاه کرد لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد تشری به خودش زد
_احمق این رفتارات واسه چیه شبیه دخترایی شدی که کراششون بهشون اعتراف کرده
کمی خودشو جمع و جور کرد و میدوریا رو با سوال های تو ذهنش تنها گذاشت و از اتاق خارج شد.میدوریا سوال های زیادی تو ذهنش بود چرا باکوگو اونو نجات داده؟مگه همیشه ازش نفرت نداشت؟حتی غذا هم براش درست کرده بود با ترسی که از کاچان داشت جرائت نمیکرد از جاش تکون بخوره پس تا برگشتن پسر منتظر موند.بعد چند دقیقه کاچان با یه لیوان اب میوه برگشت، چشمای میدوریا گرد تر از این نمیشدن
_میخوای تا صبح زل بزنی بهم؟زود باش بخور خون زیادی از دست دادی ممکنه فشارت بیفته!کاچان نگرانش بود،بهش اهمیت میداد و براش ابمیوه گرفته بود هر چند نمیدونست واسه همون یه لیوان ابمیوه باکوگو تا مرز شکستن دستگاه ابمیوه گیری پیش رفته بود اخه محض رضای خدا اون حتی واسه خودشم از این کارا نکرده بود
پسر کوچکتر زیر لب تشکری کرد و لیوان رو از دست باکوگو گرفت بعد اینکه ابمیوه رو کامل سر کشید بالاخره تونست به چشمای پسر روبروش نگاه کنه.+ام...ساعت چنده؟
_شیش
با شنیدن اینکه الان ساعت شیش عصره مثل فشنگ از جاش بلند شد با اینکارش باعث شد سرگیجه بگیره منتظر بود روی زمین بیفته اما بر خلاف تصورش چیز نرمیو پشت کمرش حس کرد و دستی دور کمرش حلقه شد متوجه شد که کاچان اونو تو بغلش گرفته_احمق داری چیکار میکنی؟مگه نمیبینی تو چه وضعیتی هستی واسه چی یهو از سر جات بلند میشی میخوای بمیری؟
+مامانم زندم نمیزاره حتما میکشتم...آروم زمزمه کرد
پسر بزرگتر با شنیدن این حرف آروم میدوریا رو روی تخت دراز کرد_تا وقتی از حالت مطمئن نشدم نمیتونم بزارم بری فقط کافیه تا شماره مامانتو بهم بدی که بهش خبر بدم تا چند روز پیش من میمونی با دیدن چهره متعجب میدوریا اضافه کرد
_یه وقت فکر نکنی حسم بهت عوض شده تو هنوزم همون دکوی بی مصرفی هستی که ازش نفرت دارم پس فکرای بیخود نکن اینا فقط بخاطر عذاب وجدانیه که دارم تو مخت فرو کن باشه دکو؟میدوریا انقدر بیحال شده بود که به حرفای پسر توجه نمیکرد قطره اشکه سمجی از گوشه چشمش چکید خودش میدونست که چقدر بی مصرفه کاش کاچان میذاشت همونجا بمیره از اون طرف باکوگو نمیتونست قلبشو بخاطر حرفایی که به پسر کوچیکتر زده بود آروم کنه تقریبا میدونست که همه حرفایی که به اون پسر زده بود فقط برای قانع کردن خودش بود اما نمیتونست قلبه لعنتیشو آروم کنه نمیدونست چه مرگش شده!
YOU ARE READING
ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)
Romanceمیدوریا دانش اموزش 17 ساله ای که بخاطر جثه ریزش همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری باکوگو وهم کلاسی هاش قرار میگیره.چی میشه اگه یهو باکوگو حس کنه عاشق این پسره ؟؟ دوستان این داستان یه خورده کلیشه ای و کار اول من هست پس اگه دوست ندارید و ادم ای...