سلامممم!!! خوبین آفتاب گردونای من؟ این مدت کلی دردسر برام پیش اومد که حوصله تعریفشو ندارم برین تو مسیج بوردم میبینین چخبر بوده🥲
قول داده بودم بعد چند روز برگردم و بلههه امشب شب تولدمه و واستون دو پارت آوردم کیف کنین(((:
شب تولدم جا هدیه گرفتن دارم هدیه میدم.. 😂🚶🏻♀️
زیاد وقتتونو نمیگیرم، برین حالشو ببرین و لطفاً واسم دعا کنین به آرزوی امشبم برسم❤️با حس کردن سوزشی توی دستش چشم هاش رو به سختی باز کرد، بدنش تکون ریزی خورد و نفس عمیقی کشید تا ریه های سوزانش رو کمی آروم کنه.
سرش رو چرخوند و با دیدن بو که سرش رو روی دست هاش روی تخت گذاشته بود با تعجب کمی عقب کشید، بدون شک توی اتاق خودش بود ولی این سرم دیگه چی میگفت؟
آلفا با حس تکون خوردن تخت چشم هاش رو باز کرد و بعد از برداشتن سرش خواب آلوده پرسید:
-فرمانده.. بهترین؟
کمی خودش رو روی دست هاش بالا کشید و متعجب پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟... جریان چیه؟
آلفا دستی توی موهای بهم ریخته ش کشید و جواب داد:
-اینجور که دکتر گفته بدنتون فوق العاده ضعیف شده.. یه شوک ناگهانی هم که کلا همه چیز رو بدتر کرده... معلوم هست چه بلایی دارین سر خودتون میارین؟
انگشت های لرزونش رو میون چتری هاش برد و زهرخندی زد:
-هاه... به خاطر سممه!.. خیلی وقت بود که آزادش نکرده بودم!... معمولا وقتی ازش استفاده میکنم یه آسیب فوق العاده زیادی هم به خودم میزنم!... اشکالی نداره.. یه مدت بگذره خوب میشم!
بو با خشم رو به امگای روی تخت تشر زد:
-یک هفته از اون ماموریت میگذره و شما در تمام طول این یه هفته چنین وضیتی داشتین؟... محض رضای خدا چرا یکم به سلامتیتون اهمیت نمیدین؟
به سردی مرد رو به روش رو نگاه کرد:
-به تو چه ربطی داره؟
آلفا که جوابی برای این سوال نداشت به تنها تیغ برنده ای که در دسترسش بود پناه برد:
-آره راست میگین به من ربطی نداره... ولی چی میشه اگه من این موضوع رو به خواهرتون بگم؟... میخواین بگین به اون هم ربطی نداره؟
همونطور که فکرش رو میکرد پسر دوست داشتنی رو به روش در کسری از ثانیه سرخ شد:
-تـ- تــــــــو ...
دستش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد:
-ازتون میخوام بهم قول بدین که دیگه از اون سم استفاده نمیکنین!.. وگرنه همه چیز رو میذارم کف دست خواهرتون!
ESTÁS LEYENDO
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanficاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...