Ch_93,94

534 156 14
                                    

موبایلش رو برداشت و شروع به گرفتن شماره ای کرد، بعد از چند دقیقه صدای همرزم چندین و چند ساله ش توی گوشش پیچید:

-به بــــــه!... آفتاب از کدوم طرف در اومده که یه بارم ما رو قابل دونستی و بهمون زنگ زدی آقای قهرمان!.. چطوری؟... حال و احوال؟

لبخند کوچکی روی لب هاش شکل گرفت، روی تخت دراز کشید و دست آزادش رو میون موهاش برد:

-بد نیستم چنگ... چخبرا؟

سرزندگی دوست قدیمیش باعث شد لبخندش کمی عریض تر بشه:

-هیچی.. مثل همیشه!.. خبرا که پیش شماست!







با تعجب پرسید:

-ها؟... منظورت چیه؟

ژوچنگ ناگهان با خشمی ساختگی فریاد کشید:

-لعنتی رفتی یه اقیانوس آدم قتل عام کردی بعد میگی منظورت چیه؟

تک خنده ای کرد و با صدایی تحلیل رفته جواب داد:

-آها... اونو میگی!

صدای آلفا نگران شد:

-ژان... خوبی؟

آه.. اگه فقط یه نفر تو کل دنیا بود که می‌تونست اون رو درک کنه، اون شخص مطمئناً ژوچنگ بود!.. همیشه از طوفانی که توی قلبش بر پا بود خبر داشت و سعی می‌کرد آرومش کنه.. درست مثل یه دوست واقعی!








با لخندی غمگین جواب داد:

-آره.. خوبم!... غصه ش رو نخور!

+اشکالی نداره شائو... درست میشه!.. یه روز بالاخره تموم میشه!... هی... برای جشن لباس انتخاب کردی؟

انگشت هاش رو روی لب هاش گذاشت و با ناباوری پرسید:

-مگه تو ام میای؟

آلفا تک خنده ای کرد:

-مگه میشه نیام؟.. ناسلامتی جشن قدردانی از زحمات کسیه که یه عمر کنارش جنگیدم!.. اگه منو دعوت نمی‌کردن همشونو به خاک سیاه می‌نشوندم!

به آرومی خندید:

-خدا رو شکر!.. تو هم میتونی شاهد معجزه ای که اتفاق میفته باشی!











مرد پشت خط شوکه و ناباور گفت:

-خدای من!... باورم نمیشه الان صدای خندیدنت رو شنیدم!... لعنتی!.. واسه چی الان نباید بتونم از نزدیک شاهدش باشم ... ژان... الان کجایی؟.. تو اون اردوگاه فاکی ای مگه نه؟.. وایسا اومدم!

پسرک خجالت زده و دست پاچه از جا پرید:

-نـ- نه.. چنگ جدی میگم!.. اگه بیای کشتمت!

با پیچیدن بوی هلو زیر بینیش مات و مبهوت سرش رو چرخوند و به آینه ی روی دیوار خیره شد!.. این فرومون خودش بود؟... فرومون خجالت؟.. فــــــــــــــــــــاک!... هیچیم نه و هلو؟... هلــــــــــــــــو؟.. این حتما یه شوخی مسخره بود!.. امکان نداشت!.. به هیچ وجه!

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant