🐞اترس🐞
با صدای دوییدن پاهای کوچولویی لبخندی زدم.
برگشتم سمتش و خم شدم و از روی زمین بلندش کردم و محکم بوسیدمش.
روی صورتش رو بوسیدم که خندید.
به صورت عین ماهش خیره شدم.
بیشتر اجزای صورتش شبیه من بود اما نشونه ها توی صورتش هم بود که نشون بده شبیه مرد عاشقمه!باز بغض کردم.
دست های کوچولوش رو دو طرف صورتم گذاشت و با لبای آویزون لب زد:
مامانی خوشگلم چرا میخوای گریه کنی؟!لبخند تلخی زدم و کف دستش رو بوسیدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
هیچی...فقط دلم برای باباییت تنگ شده!انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و به اطراف اتاق نگاهی کرد و گفت:
شیششش مامانی مگه نگفتی کسی نباید بدونه من باباییم یکی دیگه هست؟!خندیدم به شیرین زبونیش.
مونده بودم اگه علی احسان میدیدش چیکار میکرد؟!
قطعا اولش باورش نمیشد پسر خودشه و من بعد از ازدواج با این مردک بی صفت بچه ی اون رو توی شکمم بادار بودم!تنها بخاطر اینکه رابطه ام باهاش خوب بشه گذاشت بچه رو به دنیا بیارم اما نمیدونست که این قلب هیچ راهی برای عشق جدید نداره و سندش خیلی وقته به نام یکی دیگه هست!
میخواست ازش بچه دار بشم اما من قبل و بعد هر رابطه قرص ضد بارداری میخوردم.
نمیخواستم بچه ای غیر از خون علی احسانم به دنیا بیارم.اوایلش توی رابطه باهاش کلی اشک میریختم و مدت ها از روی تخت بلند نمیشدم و زیر ملافه پناه میگرفتم و خودم رو به مریضی میزدم اما حالا دیگه نسبت بهش بی حسم و شاید میخوام صبر کنم تا یه روزی علی احسانم بیاد و نجاتم بده!
میدونستم میاد.
قلبه عاشق نمیتونه دور از عشقش بمونه.
آخ که چقدر دلم برای پسرکم علیسانم تنگ شده.