🍃راوی🍃بعد مدت ها اومده بود بیرون.
دلش نمیخواست هیچ وقت باهاش بیاد بیرون و هم قدم بشه اما اصرارهای زیاد ارس قبول کردم.دست کوچولوش رو گرفتم و سمت فروشگاه اسباب بازی فروشی رفتیم.
معراج اومد سمتمون و در حالی که داشت با تلفنش صحبت میکرد دست روی شونه ام گذاشت و آروم دم گوشم گفت:
عزیزم شما برین تو فروشگاه و بگردین...من یه کاری بهم خورده و باید برم...باشه؟!برای اینکه سریع ازم فاصله بگیره سری تکون دادم و گفتم:
باشه!روی صورتم رو بوسید و رفت.
رد بوسه اش رو با بغض پس زدم.
خم شدم و ارس رو بغل کردم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
قربونت برم گل پسرم...بریم برات یه چیز خوشگل بگیریم...با ذوق خندید که وارد فروشگاه شدیم.
با انگشت های کوچولوش به قفسه های ماشین ها اشاره کرد که سمتش رفتم و یه لامبورگینی قرمز رنگ برداشت.
گذاشتمش روی زمین و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
همینجا میمونی برم سبد چرخ دار بیارم؟!سرش رو به طرفی کج کرد و گفت:
چشم مامانی!لبخندی با عشق بهش زدم و سمت فروشنده رفتم تا بپرسم سبد چرخ دارشون کجاست که یهو چشمم به مردی قد بلند با کت چرم مشکی افتاد و دلم شروع به تپیدن کرد!
از پشت سر دقیقا خودش بود.
پسر کوچولویی که دقیقا عین خودم بور بود سمتش دویید و موتور اسباب بازی رو بهش نشون داد و گفت:
بابایی...جون علیسان نگو نه...من میخوامش...قطره اشکی روی گونه هام نشست.
با صدای فروشنده بهش چشم دوختم.
نگران نگاهم کرد و گفت:
آقا حالتون خوبه؟!مرد قد بلند با صدای فروشنده به سمتمون برگشت که از ترس برگشتم تا برم پیش ارس که یهو دستم از پشت کشیده شد و دم گوشم لب زد:
بالاخره پیدات کردم...