🐞اترس🐞
چند لحظه زمان ایستاد.
دلم میخواست تا ابد توی همین مکان مقابلش بایستم و فقط نگاهش کنم!
بدون هیچ مزاحم یا شریک زوری دیگه ای!قطره اشکی روی گونه ام چکید.
نمیخواستم بگردم.
اگه برمیگشتم عشق و بی قراریم رو میتونستن توی چشام بخونن و قطعا رسوا میشدم!دستم رو نمیخواستم بکشم اما مجبور بودم.
ارس جلوم وایساده بود و با تعجب نگاهمون میکرد.یهو اخمی بامزه کرد و دویید سمتمون و با دست های کوچولوش علی احسان رو هول داد که فقط یه جور نوازش بود برای مردی که همیشه عین کوه استوار بود!
به طرز بامزه ای بعد این حرکت افتاد روی زمین اما باز هم با جیغی با لحن بچگونه اش گفت:
جیغ...به مامانی من دست نزن...چرا گریه اش رو درآوردی؟!سریع از پشت بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
ارس زشته...نباید دست روی بزرگترت بلند کنی...داشت...به ناگه به چشای علی احسان خیره شدم.
با لبخند عجیبی به ارس نگاه میکرد.
روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
عجب محافظ کوچولوی قوی داری!هول کرده بودم.
نمیدونستم چجوری باید جواب نگاه های پر از حسرتش رو بدم.
با تشکری از فروشنده از مغازه زدم بیرون.
سمت ماشینی که معراج برام گذاشته بود رفتم.
راننده در رو برام باز کرد که ارس رو توی ماشین نشوندم و برای لحظه ای مکث کردم.
من میخواستمش!
همین حالا میخواستم توی بغلش باشم و عطرش رو نفس بکشم!رو به راننده گفتم:
میتونی ارس رو ببری خونه...من یکم خرید دارم هر وقت تموم شد بهت زنگ میزنم بیای دنبالم!با لبخندی سری تکون داد و گفت:
چشم ارباب...منتظر تماستون میمونم!بعد از دور شدن ماشین خواستم به سمت مغازه برم که یهو به جسم سرسختی برخورد کردم.
خودش بود!
نزدیک بود بیوفتم که دستش پشت کمرم نشست و به چشاش خیره شدم.با اشک هایی که از روی دلتنگی میچکید دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و لب زدم:
علی...هق...احسان...هق...