🌸💖🎀
#YourHere
𝐏𝐚𝐫𝐭: #1دستش رو زیر بالشت برد و لبخندی زد، با همون لبخند توی دلش آرزوی هر شبش رو کرد و خوابید... به امید اینکه اونو بالاخره یه روزی ببینه چشماشو رو هم گذاشت...!
***
از خواب بیدار شد و کش و قوسی به بدنش داد، کارای هرروز صبحشو انجام داد و از اتاق خارج شد و رفت توی آشپزخونه...
با دیدن پدرش لوکی لبخند خیلی عمیقی زد و سعی کرد زیاد سرخوش بودنشو نشون نده...
+«صبح بخیر دد»لوکی مشغول آماده کردن صبحانه بود، بیکنهای سرخ شده رو توی بشقاب کنار نیمرو گذاشت و درحالی که بشقاب رو روی میز قرار میداد به ثورن نگاه کرد: «سلام عزیزم، صبح بخیر.»
ثورن که نمیتونست حس فوق العاده و انرژی زیادی که از امروز داشت رو کنترل کنه به طرف لوکی رفت و اونو بغل کرد، لوکی خندید و با طعنه گفت: «باز چی میخوای؟ پول؟»
ثورن هم خندید و با اعتراض جواب داد: «نهههه همینطوری خواستم پدرم رو بغل کنم؛ مشکلیه؟»لوکی موهای طلایی دخترش رو نوازش کرد و بعد از بوسه کوتاهی که به موهاش زد پشت میز نشست، ثورن هم روبروی لوکی نشست و لوکی درحالی که داشت شروع میکرد به خوردن گفت: «خیلی خوشحالی... اتفاقی افتاده؟»
ثورن خواست مشکوک شدن پدرش رو برطرف کنه اما بدتر گند زد: «خوابِ بابا رو دیدم...»
ثورن شرط میبست برای لحظهایی برق اشک رو تو چشمای لوکی دید... لوکی خودش رو جمع و جور کرد و نفس عمیقی کشید: «ثورن... قرار شد درباره اون دیگه حرف نزنیم...»ثورن با ناراحتی سرشو تکون داد و جمله همیشگی رو مثل یه ربات تکرار کرد: «اون مارو نخواست پس ما فراموشش میکنم!»
لوکی لبخند تلخی زد؛ صبحانش رو نصفه رها کرد و از آشپزخونه خارج شد... دخترش رو خیلی دوست داشت اما دنیا آوردنش فقط باعث رنج و عذاب خودِ ثورن بود! ثورن نیاز به اونیکی پدرش هم داشت! لوکی به تنهایی از پس یه دختر نوجوون با قدرتای فرابشری بر نمیومد! نیویورک جای مناسبی برای بزرگ کردن یه شاهدخت آزگاردی نبود! دخترش باید توی قصر بزرگ میشد! نه آپارتمان...توی خاطراتش غرق شد و به گذشته فکر کرد... به سالها پیش! به همون موقعی که خودشو به شکل مونث در آورد و ثور رو گول زد!
--۱۵ سال قبل/آزگارد--
به قیافه مونث خودش از توی آینه با اون لباس توی تنش نگاه کرد... لباس حریر سبز رنگی به تن داشت... هرچند این اصلا لباس به حساب نمیومد! فقط روی نقاط خصوصی بدنش کمی ساتن به شکل زیبایی وجود داشت... درست شبیه هرزهها شده بود! میدونست کارش خیلی ریسک بزرگیه ولی مجبور بود... میخواست ثور رو بدست بیاره! اونم از راه خیلی بدی! کاری که میخواست بکنه اصلا در شان یه شاهزاده نبود!
اون میخواست یه جورایی ثور رو مجبور بکنه! مجبور به عاشق بودن! مجبور به متعهد بودن به خانوادهایی که همیشه آرزوشو داشت! یه خانواده سه نفره کوچیک... شاید قلب ثور با دیدن بچه نرم بشه... شاید کم کم عاشق لوکی بشه...
YOU ARE READING
Youre here (Thor X Loki)
Romance(Thorki) -خلاصه: لوکی شاهزاده آزگارد تبعید میشه! توی نیویورک به همراه دخترش زندگی میکنه و خودش دخترش رو تنهایی بزرگ میکنه... اما چرا تبعید شده؟ چرا خودش تنهایی مجبوره دخترش رو بزرگ کنه؟ نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: میخواهم زندگیام را...