″برام چه اتفاقی افتاده؟″
گوشی رو پایین آورد و کف دستهاشو دو طرف صورتش گذاشت.
مطمئن بود؛ خودش دید که دکترا دستگاه رو از بدنش جدا کردن و با کف دستشون چشمهاش رو بستن... اما بعدش؟
یادش نمیومد!
ولی چرا؟ چجوری دوباره میتونست همه چی رو حس کنه؟
این بدن؛ مال اون نبود!با صدای باز شدن در، سرش رو بالا آورد و به پسری که وارد خونه شدهبود، چشم دوخت.
پسری با موهای فر و بهم ریخته، هودی زرد و شلوار مشکی رنگ.- سوکجین؟؟؟
با تکون ریزی که بدنش خورد پلکهاش رو باز و بسته کرد و سعی در درک موقعیت داشت.
″ولی اسم من که سوکجین نیست!″
- هیونگ خوبی؟ کجات درد میکنه؟ نکنه عقلت رو از دست دادی؟؟؟
ولی اون نمیدونست چه واکنشی نشون بده!
باید چی میگفت؟
میگفت ″سلام من سوکجین یا هیونگت نیستم؟″
هوفی کشید و سرش رو پایین انداخت.
همه چی عجیب پیش میرفت اما خب...
اتفاق افتادهبود و اون میتونست بهش به عنوان شانسی دوباره نگاه کنه!
پس پسری که توی این کالبد بود براش چه اتفاقی افتاد؟- هیونگ میشنوی چی میگم؟؟ حرف بزن لعنتی!
آب دهنش رو قورت داد.
باید طبیعی رفتار میکرد، حداقل تا زمانی که بفهمه چه بلایی سرش اومده.+ من... من، حالم خوبه!
پسر روبروش اخمی کرد و صورتش رو نزدیکتر برد.
این چه بلایی بود که یهو سرش اومد؟
اون حتی این پسرک فرفری رو نمیشناخت اما چرا تپش قلب و حرارت بدنش بالا رفت؟!- تو که به من دروغ نمیگی جینی؟
″جینی؟ مگه هیونگش نیست؟ شاید فاصله سنیشون کمه!″
لبخند مصنوعی زد و سرشو به چپ و راست تکون داد.
- اهههه جین!! من تا مرز مرگ رفتم تا پیشت رسیدم! این دیگه چه شوخی مزخرفی بود؟
گیج شدهبود، مگه چیکار کردهبود؟
+ مگه چیکار کردم؟
نفس عصبیای گوشهاش رو پر کرد و اون صورت گرم ازش فاصله گرفت.
متقابل خواست عقب بکشه که پسر اسکرین گوشی رو مقابل صورتش گرفت- راجب کاری که کردی میپرسی جین؟! میتونی این پیام رو بخونی؟
چشمهاش رو روی متن قفل کرد.
[ تهیونگی، وقتی ردم کردی رفتم خوابیدم و یک خواب عجیب دیدم، میدونی چی بود؟!
یکی توی خواب ازم درخواست کرد جسمم رو توی این دنیا به شخص دیگهای بدم و زندگی جدیدی رو توی یک بدن دیگه شروع کنم، بهم گفت توی اون بدن همه خاطرات گذشتم از ذهنم پاک میشه و دیگه هیچوقت نمیتونم به گذشته برگردم. متاسفم، من اصلا زندگی شیرینی نداشتم و تنها دلیل زندگیم تو بودی، من اصلا قوی نیستم، دیشب میخواستم خودم رو بکشم اما این خواب رو دیدم و بدون فکر درخواستش رو قبول کردم. الان پنج ساعت ازش گذشته، میدونم فکر میکنی دیوونم اما دارم حسش میکنم، دارم کنده شدن از این جسم رو حس میکنم، نمیتونم بهت بگم دلم برات تنگ میشه چون قراره فراموشت کنم و خب پشیمون هم نیستم، من حالا فرصت زندگی مجدد دارم :) برای من و شخص جدیدی که توی جسمم میاد آرزوی زندگی شادی داشته باش. خداحافظ دوست من.]
BINABASA MO ANG
|Taejin's Scenario|
Fanfictionسلام؛ هر از چندگاهی دستم دلتنگ نوشتن میشه و شروع میکنه به نوشتن سناریو. داخل این بوک، سناریوهایی رو که از تهجین عزیزم مینویسم میذارم. بعضی از نوشتهها، به اوایل نویسنده شدنم برمیگردن و قلمشون قابل تعریف نیست، امیدوارم بتونید بد بودنش رو تحمل ک...