سرشو از پشت سنگ بیرون آورد و طوری که دیده نشه چشمهاشو روی پسر خوابیده بر شنها گردوند.
پسر، کلاه حصیری روی سرش گذاشته و با پیراهن سفید حریر به خواب رفتهبود.
اما هوا برای خواب زیادی گرم و خشک نبود؟
تقریبا مطمئن بود که پسر خوابه و اون رو نمیبینه پس از پشت سنگ بلند شد و نگاهی به لباسهاش انداخت.
پیراهن رنگ اقیانوس و شلوار سفید.با استرس پایین لباسش رو در مشت گرفت و سعی در آروم کردن خودش داشت.
″چیزی نمیشه، چیزی نمیشه″
با خودش تکرار کرد و نگاه ترسیدشو به دریا داد.+ پدر که چیزی نمیفهمه نه؟ تو که چیزی بهش نمیگی؟
- داری با آب حرف میزنی؟
ترسیده هینی کشید، آب دهانش رو صدادار قورت داد و به سمت پسر چرخید.
- هی! از وقتی دیدمت مثل چوب خشک اونجا وایستادی و با آب حرف میزنی!
چشماشو ریز کرد و ادامه داد:
- دیوونهای چیزیای؟تهیونگ پشت سر هم سرش رو به چپ و راست تکون داد.
نمیتونست حرف بزنه، میترسید...- مطمئنم ذهنت مشکل داره! آخه کدوم عاقلی توی ساحل با این لباس و جواهرات گرون جولان میده؟ نکنه اهل اینجا نیستی؟
ترسیده الماس روی دستبندش رو نوازش کرد.
- هی پسر! چرا چیزی نمیگی؟ خودم اونموقع زمزمهات رو شنیدم.
آهی کشید و بغض خفهکنندهاش رو قورت داد
نمیتونست حرف بزنه چون از آدمها میترسید،
میترسید با شنیدن صداش از همه چی باخبر بشن و بهش آسیب برسونن.پسر با حوصلهای سر رفته از جا بلند شد و به آسمون نگاه کرد.
اگه شخص دیگهای اینطور نادیدش میگرفت بلافاصله اونجا رو ترک میکرد اما،
اون شخص رو میشناخت...
آهسته به سمتش رفت و با غم نگاهی به پاهاش انداخت، از طلسم شخص مقابلش باخبر بود و میدونست نمیتونه توی خشکی راه بره.
- اینجا چیکار میکنی؟... شاهزاده تهیونگ؟شوکزده سرش رو بالا آورد.
- من سوکجینم
″سوکجین؟″
دیگه سکوت داشت عصبانیش میکرد.
کلافه هوفی کشید و دستشو روی شونه پسر گذاشت.
- یا باهام حرف میزنی یا به پدرت تحویلت میدم شاهزاده! میدونی که تنبیههاش خیلی درد داره.سرشو پایین انداخت و انگشتاشو تکون داد.
+ تو کی هستی؟- من؟
به خودش اشاره کرد و عصبی خندید.
- پس من رو یادت نمیاد... اون پدر لعنتیت طلسم قویای روت گذاشته!لحنش غمگین بود و شاهزاده این رو به خوبی حس میکرد.
- میخوای بدونی من کیم؟ میخوای بدونی چرا هر روز حداقل پنج ساعت رو اینجا میگذرونم؟
ESTÁS LEYENDO
|Taejin's Scenario|
Fanficسلام؛ هر از چندگاهی دستم دلتنگ نوشتن میشه و شروع میکنه به نوشتن سناریو. داخل این بوک، سناریوهایی رو که از تهجین عزیزم مینویسم میذارم. بعضی از نوشتهها، به اوایل نویسنده شدنم برمیگردن و قلمشون قابل تعریف نیست، امیدوارم بتونید بد بودنش رو تحمل ک...