𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐦𝐞𝐞𝐭𝐢𝐧𝐠, 𝐏𝐚𝐫𝐭1🐚

216 11 4
                                    

نور گرم خورشید از لابه لای پرده ای که با وزش باد به رقص در امده بود ، چشم هایش را نوازش می کرد‌
صبح شده بود ...

تکراری دیگر.

او برعکس بقیه شب ها کابوس نمی بیند ؛ کابوس های این ادم صبح هم که باشد امانش نمی دهد...
شاید در کابوس زندگی میکند...
تاریک تر از چیزی که بشود تصورش کرد...
با انکه کاملا بیدار و هوشیار بود؛اما بدنش گویا هیچ میلی برای بلند شدن نداشت
با تصور این که بخوابد و:
~اه یه کابوس دیگه...هیچی افتضاح تر از این نمیشه.
درحالیکه جسمش برای استراحت بیشتر تقلا میکرد، بلند شد و کش و قوسی به خودش داد
همیشه همینطور بود ،صبح های تکراری،شب های تکراری
مثل اینکه داخل دایره روزمرگی گیر افتاده بود ...
بدنش بخاطر سختگیری های شب گذشته کرخت شده بود و تک تک ماهیچه هایش تیر میکشید
خودش را در تمرین های شبانه خفه کرده بود تا شاید بتواند کم خوابیش را جبران کند...
شاید فقط چند دقیقه بیشتر از سه ساعت حالش را بهتر کند، ولی دریغ از یک دقیقه خواب اضافه.
به سمت روشویی رنگ و رو رفته‌ ی گوشه‌ ی راهرو می رود.
اهوم ...این انباری خرابه چنین اپشن هایی هم دارد ،فوق العادست نه؟
با برخورد اب سرد با پوستش ، سوز سرمای بیرون را حس کرد ؛ولی سردش نمیشد...
قطره های اب از روی صورتش می چکید ...
صورتش را بلند کرد و مستقیم و بی رحمانه به انعکاس خودش در اینه خیره شد
نگاهش را بین چشمانش میگرداند
عسلی،ابی،عسلی،ابی،عسلی،ابی...
آرام در دلش زمزمه میکرد
مانند یک صحنه تکراری،مثل یک دژاوو ...همه چیز به کندی در مقابل چشمانش حرکت می کرد.
بعد از اتفاقاتی که زندگیش را دگرگون کرده بودند ، همه چیز معنایش را از دست داده بود.
هیچ چیز نمیتوانست احساساتش را زنده کند...
شاید خودش هم مرده بود...شاید داشت میمرد ولی دست و پا میزد...می خواست که بماند...
چرا؟

---------

زنگ به صدا در امد ، وقتی چهره شیرین پسرک روبه رویش می درخشید نشان از این بود که کارها خوب پیش رفته است...
خب... عجیب هم نیست، کاری که به دست جونگ کوک بیوفتد بی برو برگرد عالی از اب در می اید
... حالا می خواهد پخت یک کیک شکلاتی باشد یا یک قتل زنجیره ای.
به تصوری که از الهه یونانی داشت لبخند کجی کنج لب هایش نشاند
_‌همیشگی؟
+اهوم
تهیونگ تک خنده ای می کند و نگاهش در تیله های درخشان فرشته سرکشش ثابت می شود.
جونگ کوک هم متقابلا چشمان معشوقش را هدف قرار می دهد.‌‌
عشق منطق ندارد..
زمان نمیشناسد..
شاید دیوانه بودند..
مجنون عشقی که زمین زمان را برایش بهم ریختند..
هر کدام از انها برای داشتن دیگری از خودش هم گذشته بود...
چه حسی دارد کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی؟؟

با صدای مشتری به خودشان امدند.
_شما تشریف ببرین قهوتون رو میارم
+اه...ممنون
_یوجین به سفارش خانوم رسیدگی کن
جونگ کوک با قدم های کوتاه از انها جدا می شود و به سمت میز دو نفره گوشه کافه حرکت می کند و بر روی یکی از صندلی ها جا میگیرد.
کافه نسبتا بزرگی بود و طراحی کلاسیک و گرمش عجیب ارامش بخش بود.
مشتری ها در حال رفت و امد بودند.
برای چند دقیقه صدای زنگ قطع شد و بعد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝 Where stories live. Discover now