_ جان...
شنیدن صدایی لطیف که از جایی نزدیک گوشش، اسمش رو با لحنی زیبا صدا میزد باعث شد نیمه هوشیار شه. اما حرکتی نکرد و واکنشی نشون نداد تا شاید باز هم اون صدای زیبا رو بشنوه.
_ جان جان...
این بار صدا، اسمش رو با لحن زیباتری بیان کرد. جان باز هم حرکتی نکرد و برای بیشتر شنیدن منتظر موند.
_ جان... بیدار شووو...
این بار صدا بلندتر بود و تشک نرم تخت تکون های عجیبی میخورد. جان اخم کمرنگی کرد و بالاخره لای پلک هاش فاصله ی کوچیکی ایجاد کرد. اولین چیزی که دید، پسر مو آبی بود که روی زانو هاش نشسته بود و در همون حالت روی تخت میپرید.
_ جان جان جاااان... پاشووو...
فریاد میزد اما صداش همچنان زیبا و گوش نواز بود. جان چشماش رو دوباره بست و بعد از چند بار پلک زدن با دیدی واضح تر به همسرش خیره شد. موهای خوشرنگش بهم ریخته و روی پیشونی سفیدش نشسته بودن. یقه ی تیشرت گشادش در اثر ورجه وورجه هاش کنار رفته بود و سرشونه ی سفیدش رو نشون میداد. پاچه های شلوارکش بخاطر طرز نشستنش کمی بالا رفته بودن و بخشی از رون های تو پُرش در معرض دید جان قرار گرفته بود.
ظاهر بهم ریخته اش ازش یه پسر بچه ی شیطون ساخته بود. چیزی که واقعا بود، یه پسر بچه ی شیطون و شاید کمی هم سکسی و تحریک کننده.
_ پاشو پاشو پاشووو
جان با حرکاتی آهسته، تکونی به بدنش داد و توی جاش نشست. همونطور که به ییبو خیره بود، با صدای گرفته ای سوال کرد:
_ چه خبرته؟ چرا انقد سر و صدا میکنی؟
ییبو بالاخره اروم گرفت و فریاد زدن و پریدن روی تشک تخت رو تموم کرد. همونطور که روی دو زانو نشسته بود کمی به سمت جان خم شد و با لبخند بزرگی جواب داد:
_ یادت رفته؟ از همین الان تا بیست و چهار ساعت آینده در اختیار منی و من اجازه نمیدم تا لنگ ظهر بخوابی.
جان با یاداودی قراری که گذاشته بودن، نفس عمیقی کشید و چشماش رو برای چند لحظه بست. طبق چیزی که ییبو خواست، شب قبل به منشیش خبر داده بود که امروز به شرکت نمیره و همه جلسات و قرار های ملاقاتش کنسله.
قرار بود تمام این بیست و چهار ساعت مال ییبو باشه و جان خیلی دوست داشت بدونه پسر رو به روش چه برنامه هایی داره.
ییبو از روی تخت بلند شد و لنگون لنگون تخت رو دور زد و کنار جان ایستاد. مچ دست جان رو بین دو دستش گرفت و تن سنگین جان رو سمت خودش کشید.
_ پاشووو... انقد وقت کشی نکن جان... کلی کار داریم که باید انجام بدیم... پس زودتر برو دوش بگیر و بیا
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...