cry u a river

55 16 2
                                    

خشم مثله خون تو صورتش جهید و نفهمید کی دستش بالا اومد و تو صورت ییبو کوبید

قلبش بی وقفه میتپید..انگار که توان نگهداری اون حجم از نفرت و خشم رو نداشته باشه
ی حسی مثله ریختن دلت موقع سقوط از ارتفاع،
انگار که دلت میخواد فرد مقابلت رو از بین ببری
به حدی نسبت به ییبو احساس نفرت میکرد که کسی درونش میگفت هیچ وقت نمیتونه ببخشتش

حتی بعد از مشتی که زد احساس خالی شد نمیکرد
بدتر بخاطر شکسته شدن حد و مرز هاش دلش میخواست بیشتر خودشو تخلیه کنه

نمیدونست یهو این همه قدرت رو از کجا اورده بود..شایدم خشمی که تو خونش میجوشید سرمنشاء همه ی این قدرتی بود ک به بازوهاش بخشیده شده بود
بعد از دوتا مشت و صرف کلی انرژی...ژان حس میکرد حالش بهتره..خالی کردن خشمش بهش حس خوبی داده بود..

برای اولین..بدون ترس..خشم و نفرتش رو به نسبت به کسی رها کرده بود...
ژان با خستگی نفسش رو بیرون داد.. و ییبو که مبهوت دستش رو به گوشه ی لب زخمیش میکشید

ژان :ازت...متنفرم...تو...مضخرف ترین و اشغال ترین ادمی هستی که تو زندگیم دیدم..انقد که بوی کثافت میدی

ییبو فکش رو سایید و با ی جهش یقه ی ژان رو گرفت و به دیوار کوبیدش

ییبو : فک کردی...کی هستی..؟؟!
ییبو دستش رو بالا برد تا با همه ی قدرتش مشتی تو صورت پسر مقابلش بکوبه به جبران همه چیز

نمیتونست انکار کنه..اون مشت ها...با اینکه باعث شدن لبش زخمی شه..ولی..درد زیادی نداش..

با اینحال..حتی اگه اسیب چندانی بهش
نرسیده باشه..ولی..عمیقا احساس خشم میکرد
اون پسربچه ی مامانی چطور به خودش این جرعت رو داده بود که بزنتش

چشی ییبو از شدت خشم سرخ شده بودن
ولی جلوی اون نگاه سرخ
قطرات عرقی به چشم میخورد که روی پیشونی ژان نشسته بود

پلکهایی که داشتن ضعف رو پنهان میکردن
ییبو فکش رو سایید و مشتش رو تو دیوار کنار صورت ژان کوبید
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا آروم تر شه

میتونست لرزیدن پلک های ژان رو ببینه..پسری که مطمئن بود تو کل زندگیش ی دعوای خیابونی رو از نزدیک ندیده..چطور تونسته بود
انقد جرعت جمع کنه و ییبو رو بزنه

ییبو بزاق دهنش رو قورت داد و با همون نگاه سرخ و خشن سرش رو
کنار صورت ژان برد و زمزمه کرد
ییبو : انقد ضعیف و بی ارزشی که تورو در حد ی مشت هم
یبینم..گمشو از خونم..
ییبو اینو گفت دستش رو از روی گردن ژان جدا کرد و با جدا کردنش
ژان روی زمین افتاد
ییبو پوزخندی زد و به سمت یزش رفت..
ییبو : تن لشتو از خونم جمع کن..
ییبو خودش ور سرگرم اماده کردن کوله ی مدرسه ش نشون داد ولی تا
چند ثانیه بعد هیچ صدایی حاکی از حرکت کردن ژان نیومد...
با شک برگشت و نگاهی به ژان که روی زمین افتاده بود انداخت..
بیهوش شده بود ؟؟
ییبو : وات دفاک..من حتی نزدمت..

'LovelyWhere stories live. Discover now