_به به ببین کی اینجاست...دیوونه ی اصلی هنوزم اینجاست! جونگ وویونگ!
هیونجین با خشم در حالی که به وویونگ خیره شده بود، قدمی به جلو برداشت و خودش رو به پسر رو به روش نزدیک کرد.
دستشو محکم دور گردنش حلقه کرد و فشار داد.
اما اون پسر روانی با چشمهایی که دیوانه وار بهش نگاه میکردن، هنوزم میخندید.
_همه ی این اتفاقات برای توی روانی خنده داره نه؟ باشه! بذار یکم بهت اون لطف هایی که در حقمون کردی رو پس بدم!
و در حالی که هنوز دستش دور گردن وویونگ بود اون رو به عقب هل داد و به دیوار پشت سرش کوبید.
با دست آزادش مشتی توی شکمش زد و بعد از یکی، دومی، سومی و چهارمی رو هم زد.
اخمی روی صورت پسرکی که در حال خفه شدن بود جا خوش کرد.
هیونجین با خنده ای خطرناک بدون توجه به فریادهای پدرش از پشت سر، زیرلب گفت:
_اها....پس تو هم درد رو حس میکنی نه؟ خوبه! چون میخوام چنان دردی رو نصیبت کنم که تا بحال تجربش نکردی!
دستش رو دوباره مشت کرد تا ضربه ی بعدی رو وارد کنه، اما دستی محکم دور بازوش گرفته شد.
با خشم برگشت و پدرش رو به عقب هل داد.
_وقتی با یه روانی نقشه میریزی که زندگی منو بهم بریزی، باید انتظار اینم داشته باشی که من دیگه هیچ اهمیتی به حرفات و کارات ندم درسته پدر؟!
اما با حرفی که بعد شنید، سرجاش خشک شد.
انگار که زمان براش متوقف شده باشه و دنیا دور سرش شروع به چرخیدن بکنه.
_اما....اما آیا میتونی برادرت رو بکشی؟!
پدرش که از شدت ضربه ی هیونجین، روی زمین افتاده بود، در حالی که با نفس نفس از جاش بلند میشد، دوباره حرفش رو تکرار کرد.
_آیا میخوای برادرت رو بکشی هیونجین؟
هیونجین بعد از چند ثانیه، دستش آروم از روی گردن وویونگ برداشته شد و اون سرفه کنان روی زمین افتاد.
_تو الان چی گفتی؟
با صدایی آروم و خش دار، از مرد مسن رو به روش پرسید.
آقای هوانگ، نیشخندی زد و به سمت وویونگ رفت و دستش رو گرفت و کمکش کرد از جاش بلند بشه.
_درست شنیدی....اون پسر منه! هوانگ وویونگ...
هیونجین با شنیدن جواب پدرش قدمی به عقب برداشت و با گیجی به هردو مردی که رو به روش ایستاده بودن خیره شد.
_چ...چی؟! اینم دوباره یه بازی کثیف دیگه هست که منو بازیچه ی خودت بکنی؟! فکر کردی من اینقدر احمق هستم که دوباره گول تورو بخورم؟؟؟
با خشم، فریاد از ته دل کشید و پدرش رو تهدید کرد.
آقای هوانگ، با اینحال، با همون لبخند به سمت میزش رفت و فایلی رو برداشت و توی دستهای پسر شوکه اش قرار داد.
_بازش کن و ببین...این یه حقیقته!
هیونجین با عجله فایل رو باز کرد و تست ژنتیک به چشمش خورد.
و نتیجه....
نتیجه نشون میداد که این پسر، برادرش هست!
_وات د فاک....
وویونگ با خنده ای، خون روی لبهاش رو پاک کرد و به هیونجین نزدیک شد.
_مشتاق دیدار هیونگ....!
هیونجین با وحشت و گیجی خودشو به عقب کشید.
_این...این نمیتونه درست باشه! به من هیچ وقت دیگه نگو هیونگ مرتیکه ی روانی! وات د فاک بابا؟! اینجا چه خبره؟؟؟؟
آقای هوانگ با آرامش و بیخیالی خطرناک همیشگیش پشت میزش نشست.
_برات باید همه چیز رو توضیح بدم. میخوای بدونی یا اینکه میخوای مثل همیشه از اینجا فرار کنی و زندگی خودت و من رو به گوه بکشی؟
دستهای هیونجین میلرزیدن و عرق سردی روی صورتش نشسته بود.
به اندازه ی کافی اینکه پدرش در دزدیده شدن فلیکس نقش داشتن عصبانی و شوکه بود.
اما این؟
این فراتر از تحملش بود و میخواست از همه جا فرار کنه و جایی بره که هیچ کسی رو نمیشناسه و فقط خودش تنها اونجاست.
میخواست از این زندگی مزخرف خلاص بشه.
حالش خوب نبود و احساس میکرد معدش بهم پیچیده شده و هر لحظه هست که بخواد هرچیزی که خورده رو بالا بیاره.
اما باید حقیقت رو متوجه میشد.
باید راهی پیدا میکرد که فلیکس رو نجات بده.
برای فلیکس...
برای چان...
برای مینهو...
نمیتونست اینجا و در این لحظه ی حساس جا بزنه.
اینکه در عرض ثانیه یه برادر روانی پیداش شده براش مهم نبود.
تنها کسی که توی ذهنش اسمش رو فریاد میزد فلیکس بود.
پس آروم با اخمی روی صورتش به وویونگ خیره شد.
_اون عوضی باید بره تا بتونیم دوتایی با هم یه صحبت مفصل داشته باشیم، اینطور فکر نمیکنی؟
وویونگ دست به سینه سعی کرد دوباره به هیونجین نزدیک بشه اما با صدای پدرش سرجاش ایستاد.
_وویونگ، لطفا برای چند دقیقه مارو تنها بذار!
وویونگ با عصبانیت دستی توی موهاش فرو برد اما با اینحال، به سمت در برگشت و از اونجا خارج شد.
هیونجین، با همه ی انرژی ای که براش مونده بود، به سمت میز پدرش رفت و دستهاش رو روش کوبید.
_وقتشه حرف بزنی پیرمرد!
*****
جونگین آروم روی صندلی کمک راننده نشسته بود و در سکوت از شیشه ی ماشین به مردمی که توی خیابون در حال قدم زدن بودن، نگاه میکرد.
_هی....جونگینا میخوای بریم جایی غذا بخوریم؟
جونگین با لبخند ضعیفی سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
اما با صدای شکمش که برای غذا اعلام حضور کرد، سونگمین خنده ای کرد.
_فکر کنم شکمت نظر دیگه ای داره!
جونگین با خجالت دستشو روی شکمش قرار داد و بدون گفتن چیزی شونه هاش رو بالا انداخت.
پسرک کوچیکتر، درگیر چیزی بود، و سونگمین میتونست این موضوع رو احساس کنه.
اما الان زمانی نبود که بخواد چیزی بپرسه.
فعلا سلامت جسمانی جونگین براش مهمتر بود.
میدونست از اول روز تا الان که عصر شده، به هیچ چیزی لب نزده و تمام مدت فقط استرس داشته.
بعد از حدود ده دقیقه، بالاخره جلوی یک کافه ی کوچیک با تزئینی سبز رنگ ایستاد.
_اینجا مکان مورد علاقه ی منه، غذاهاش هم خوب هست. بیا بریم.
و بدون اینکه منتظر جواب یا اعتراضی بمونه، از ماشین پیاده شد و به سمت در جونگین رفت و در رو براش باز کرد.
پسرک با اینکه اصلا حال اینکه غذایی بخوره رو نداشت، از جاش بلند شد.
توی همین مدت زمان کوتاه، متوجه شده بود که سونگمین کسی نیست که به راحتی از حرفش کوتاه بیاد و به شدت مراقب دیگرانه.
پس شانسی در برابرش برای مخالفت نداشت.
با هم غذایی سفارش دادن و منتظر موندن.
جونگین همچنان ساکت بود و آروم به فضای کافه نگاه میکرد.
فضای کوچیک اما گرم و راحتی داشت و بهش آرامش میداد.
در هر طرف دیوار، قابهایی از نقاشی های زیبایی از طبیعت، شهر های مختلف و چهره ی انسانهای مشهور قرار داده شده بود.
با دیدن یک قاب، لبخندی روی لبهای پسرک نشست.
که از نگاه سونگمین پنهان نموند.
_به چی داری نگاه میکنی؟
جونگین به یک قاب که چهره ی یه دختر گریون بود اشاره کرد.
_اون دختر نوجوون رو میبینی؟
سونگمین به قاب خیره شد، و سری تکون داد.
_بنظرت از خستگی داره گریه میکنه یا ناراحتی؟
سونگمین با گیجی کمی بیشتر به قاب خیره شد و بالاخره بعد از کمی مکث گفت:
_خستگی.....؟
جونگین سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
_اون ناراحته....
پسر بزرگتر که هنوز گیج بود پرسید:
_از کجا تفاوتش رو میدونی؟
جونگین با لبخند ضعیفی به قاب اشاره کرد.
_میبینی قطرات اشکش از کدوم قسمت چشمش جاری شدن؟ از گوشه ی داخل چشمش... وقتی کسی گریه کنه و اشکهاش از این قسمت چشم بیاد، یعنی اون شخص ناراحته. اما اگر از گوشه ی بیرونی چشمش اشک بریزه یعنی اون شخص خسته هست.
سونگمین با چشمهایی گرد شده، حالا که متوجه منظور پسرک شده بود با تعجب گفت:
_واو....این فوق العادس! از کجا چنین چیزی رو میدونستی؟
جونگین آهی کشید و سرشو پایین انداخت.
_وقتی بچه تر بودم، کلاس نقاشی میرفتم که اون معلم نقاشی برای طراحی چهره این نکته رو بهمون گفت. جالبه...ممکنه بتونی به صورت آگاهانه احساساتت رو پنهان کنی، اما بالاخره بدنت راه خودشو برای نشون دادنش نشون میده نه؟
سونگمین با دقت به چهره ی پریشون پسرک رو به روش خیره شده بود و میخواست دستهاش رو بگیره و ازش بخواد که بیشتر در مورد خودش بگه. اما باز هم جلوی خودش رو گرفت.
نمیخواست عجله کنه.
همه ی انسانها توی مقطعی از زندگی، گذشته ی تلخ و تاریک، و یا فکر آینده ی مبهم و ترسناک براشون زنده میشه.
و گاهی اوقات تنهایی بهترین جواب هست.
گاهی وقتها باید اجازه داد اون آدم، فرصت این رو داشته باشه که برای خودش و کار و حرفهاش تصمیم بگیره.
تصمیم بگیره مشکلات و یا مشغولیت ذهنیش رو به اشتراک بذاره یا نه.
و سونگمین بر خلاف میل باطنیش باید این فضا رو به پسرک میداد.
جونگین پسر حساسی بود.
پسری که مثل یه گوی بلورین ظریف و شکننده به هر طریقی باید ازش مراقبت میشد.
و این حس مراقبت به شدت توی سونگمین جرقه زده شده بود.
و راه برگشتی براش نداشت.
پسر کوچیکتر راه خودشو برای ورود به قلب سونگمین پیدا کرده بود. و حالا راه برگشتی نبود.
و شاید میتونست برای هردو یک شروع تازه باشه.
*******
چان در حالی که مینهو، بیهوش، توی آغوشش بود، با چشمهایی قرمز به چانگبین نگاه کرد و سعی کرد پسرک رو بلند کنه اما بدنش هنوز ضعیف بود و با دردی که توی شکمش پیچید، اخمی روی صورتش نشست.
چانگبین در حالی که با تماسی به جیسونگ، برای کمک منتظر پرستارها بود، با دیدن وضعیت چان سریع به سمتش دوید و اون رو به عقب کشوند.
_هی! تو تازه بهوش اومدی نباید به بدنت فشار بیاری! بذار من مینهو رو میارم.
و چتر رو به دست پسر بزرگتر داد و خودش مینهو رو بلند کرد.
_نکنه...نکنه اتفاقی برای مینهو بیوفته؟ نکنه...دیگه نتونم اون مینهوی قبل رو دوباره ببینم....
با شنیدن صدای شکسته ی چان، با ناراحتی نگاهی به دستهای زخم و صورت خوابیده ی پسرک توی آغوشش انداخت.
_اینطوری نمیشه! اول از همه هردوتون باید برگردین به بیمارستان تا درمان شین. بعدش هممون اینجا هستیم. و کمک میکنیم....
اما خودش هم نمیدونست داره صادقانه حرف میزنه یا نه.
با وضعیتی که از مینهو امروز دید...
آیا همه چیز دوباره به حالت قبل میتونست برگرده؟
با شنیدن صدای دویدن چندنفر به پشت برگشت و با چهره ی ترسیده ی جیسونگ، به همراه دو تا پرستار پشت سرش رو به رو شد.
بعد از اینکه دوباره به بیمارستان برگشتن، با اینکه هردو پسر به چان اصرار کرده بودن که استراحت کنه، راضی نشده و کنار تخت مینهو روی صندلی نشسته بود.
_حداقل لباسهای خیست رو عوض کن پسره ی احمق! فکر کردی اینطوری بشینی کنارش اون خوشحال میشه؟ وقتی ببینه تو در عذابی و حالت خوب نیست؟ فکر کردی برای چی میخواست دوباره به خودش آسیب بزنه؟ احساس گناهی که نسبت به خودش و تو داره رو بیشتر از این نکن!!!
چانگبین با عصبانیت سر دوستش فریاد کشید و با تک تک کلمه هایی که میگفت، احساس بدی بهش دست میداد، اما حقیقتی بود که باید گفته میشد.
بلکه چان به خودش بیاد و کمی هم مراقب خودش باشه.
جیسونگ با بغض پشت در اتاق ایستاده بود و تمام تلاشش رو میکرد که دوباره گریه نکنه.
_چرا این اتفاقات افتاد.....
زیر لب این رو گفت و با خستگی، صورتش رو پشت دستهاش پنهان کرد.
چان با شنیدن حرفهای چانگبین بالاخره از جاش بلند شد و با کمکش لباسش رو عوض کرد.
و دوباره به سمت تخت مینهو رفت.
_هی...چان...میدونی که تو هم به خواب نیاز....
اما با دیدن چان که آروم خودش رو کنار مینهو روی تخت جا داد، آهی کشید و حرفش رو ادامه نداد.
قدمی به سمت دو پسر برداشت و پتو رو روی هردو کشید.
_یکم استراحت کن....
چان بدون گفتن چیزی فقط سرشو تکون داد و تنها نگاهش روی چهره ی پسرکش بود.
پسرکی که معلوم نبود الان توی ذهنش چی میگذره.
و چه عذابی رو داره تحمل میکنه.
چان آروم دستش رو روی صورت مینهو کشید.
_چرا نمیتونم بهت نزدیک بشم بدون اینکه بهت آسیب بزنم؟
اما نمیتونم رهات کنم! میدونم...میدونم این خودخواهیه اما میترسم از دستت بدم مینهویا....برای همیشه....و اگر این اتفاق بیوفته.....
حرفش رو به خاموشی رفت و بغضی گلوش رو گرفت.
سعی کرد اشکهاش رو نگه داره.
_بدون تو نمیتونم زندگی کنم مینهو....تو امید زندگی منی، کسی هستی که حضورش باعث میشه بخوام به این زندگی ادامه بدم....پس لطفا....لطفا به خودت آسیب نزن...
اشکی روی صورتش نشست.
دستهای زخمی باندپیچی شده ی پسرکش رو توی دستش گرفت و بوسه ای روش زد.
خودش رو به مینهو نزدیکتر کرد و آروم به نفسهای دم و بازدم پسرک گوش داد.
دستشو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی قفسه سینه اش قرار داد و این دفعه به ضربان قلبش گوش داد.
_میدونستی که من با همه ی وجودم عاشقتم لی مینهو؟
لبخندی روی لبهای پسر بزرگتر نشست و آروم چشمهاش در حالی که دستهاش توی دستهای مینهو قفل شده بود، روی هم افتادن.
و در آغوش گرم پسری که حتی فکرشم نمیکرد ببینه، و جوری عاشقش بشه که حاضر باشه جونشم در ازای این عشق بده، به خواب رفت.
چانگبین وقتی که از اتاق بیرون اومد، با جیسونگی رو به رو شد که روی صندلی جمع شده و سرش رو بین دستهاش گرفته بود.
_هی...حالت خوبه؟
دستشو روی شونه ی پسر کوچیکتر قرار داد.
جیسونگ که توی حال خودش بود، با تماس دست چانگبین کمی از جا پرید.
_آه...آره حالم خوبه. فقط یکم خسته هستم.
چانگلبین سری تکون داد و دست پسرک رو گرفت و از جاش بلندش کرد.
_پس بریم خونه....
جیسونگ با نگرانی نگاهی به داخل اتاق انداخت و میخواست اعتراض کنه که چانگبین با بوسه ای که روی لبهای پسرک زد، اون رو از حرف زدن منع کرد.
چشمهای جیسونگ با این بوسه ی ناگهانی، گرد شد و با تعجب دستش رو روی دهنش قرار داد.
_تو....الان....چیکار کردی؟!
با لکنت پرسید و همینطور با اون چهره ی بامزه ی متعجبش به پسر بزرگتر رو به روش، که با نیشخندی دست به سینه جلوش ایستاده بود، خیره شد.
_هیچی...فقط میخواستم یکم به خودت بیای. چان حالش خوبه و نیازی نداره دیگه ما ۲۴/۷ اینجا باشیم. نگران نباش. خودش مراقب مینهو هست. پس اینکه ما چند ساعتی رو بریم استراحت کنیم به جایی بر نمیخوره!
جیسونگ اما همچنان با دستی که روی لبهاش بود، و صورتی که لحظه به لحظه داشت قرمزتر میشد، هنوز به چانگبین خیره شده بود.
چانگبین که حال جیسونگ رو میدید، خنده ی ریزی کرد و با همون حالت دست به سینه صورتش رو جلو آورد و با لبخندی که با زور سعی میکرد پنهانش کنه گفت:
_میخوای دوباره اینکارو انجام بدم تا ببینی خواب بوده یا نه؟
پسر کوچیکتر با شنیدن این جمله، سریع از جاش پرید و دستش رو از روی دهنش برداشت.
_چ....چی؟؟ دوباره؟ عاخه برای چی....
که دوباره با لبهایی که روی لبهاش قرار گرفتن، حرفش به اتمام نرسید!
_اوه خدای من....تو یه سنجاب کوچولوی بامزه ای!!
و بدون اینکه فرصتی به پسرک بده، دستش رو گرفت و با هم از بیمارستان به سمت ماشین چانگبین به راه افتادن.
و چانگبین غافل از اینکه در تمام این مدت، پسرکی که داشت به دنبال خودش میکشید، لبخندی ناخودآگاه روی صورتش نقش بسته بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fiksi Penggemarمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...