32

1.7K 372 76
                                    

شب وقتی برگشتن ویلا سر بک کمی داغ شده بود. اون روز و اون شب واقعا بهش خوش گذشت. حالا دیگه یه جورایی مطمئن شده بود چان واقعا قرار نیست از دستش عصبانی شه و یا دعواش کنه. حداقل نه تو این سفر...

برای همین نهایت پررویی رو به خرج داد و بعد از اینکه چان گردنبند رو به گردنش انداخت با لبخند گونه اش رو بوسید و تا چان بخواد به خودش بیاد بلافاصله بطری آبجو رو برداشت و سر کشید. تلخ بود و حالش رو بهم میزد ولی حالا دقیقا همونطوری برای اولین بار الکل رو امتحان کرده بود که همیشه تصور میکرد.

چند سال پیش که یکی از مشروبهای پدرش رو برداشت دوست داشت با چان یه جای خلوت بشینن و به ستاره ها نگاه کنن و با همدیگه اون بطری رو تموم کنن. اون موقع نشد ولی حالا با خیال راحت انجامش داده بود.
 
چان که هنوز از موضعش کوتاه نیومده بود سریعا دست دراز کرد بطری رو ازش گرفت و با صدای بلند گفت:
 
+ یا... برای معدت ضرر داره احمق... تا صبح از درد میمیری
 
ولی اون کار خودش رو کرده بود. همون چند قلپ آبجوی خالص بدون اینکه با چیزی مخلوط شده باشه حسابی سرحالش کرد و البته تا حدی هم باعث شد معده درد بگیره که چان متوجه شد و قبل از برگشتن به ویلا از داروخانه براش مسکن گرفت.

وقتی برگشتن ویلا همه ی چراغها خاموش بودن. البته تعجبی هم نداشت. ساعت دو شب بود و طبیعی بود همه در اون ساعت خواب باشن.
 
سمت پله ها رفتن که چراغ سالن روشن شد و صدای فرد غریبه ای به گوششون خورد.
 
_ پس بالاخره برگشتی چانیول. از صبح منتظرت بودم.
 
سمت صدا برگشتن و فقط یک نگاه به فرد خندان مقابلشون کافی بود تا بک بشناستش... خودش بود. همون مردی که شب مهمونی میخواست بهش سیلی بزنه و چان دستش رو شکوند. اسمش توماس بود نه؟

چان با جدیت به چهره ی خندان توماس نگاه کرد و بعد از آروم کشیدن بازوی بک کنار گوشش گفت:

+ برو تو اتاق در رو هم ببند. یادت نره قرصاتو بخوری خب؟
 
_ هی کجا؟ میترسی پسرتو بخورم؟
 
پسرتو؟ مگه اون شب چان جلوی همه نگفته بود اون نامزدشه؟
چان با اخم دست بک رو گرفت تا بی تفاوت به اون مرد از پله ها بالا برن که توماس سریعا گفت:
 
_باشه باشه... ببخشید داشتم شوخی میکردم. اصلا بگو پسره بره. فقط میخوام حرف بزنم باهات... اینطوری از مهمونت پذیرایی میکنی؟
 
چان همونطور که تو چشمهای اون مرد خیره شده بود به بک گفت:
 
+ کاری رو که بهت گفتم بکن بک... برو بالا.
 
بک از اون مرد بدش میومد. حس میکرد اونجا اومده تا تلافی کاری که چان باهاش کرده بود رو سرش دربیاره. با اینحال نایلون قرصهاش رو از دست چان گرفت و از پله ها بالا رفت. باید به حرف چان گوش میداد و میرفت تو اتاق ولی درست به محض اینکه از آخرین پله هم بالا رفت صدای تو مغزش گفت:
 
" اگه با هم درگیر شن چی؟ اگه بخواد تلافی اون کار چان رو سرش دربیاره چی بک؟ مگه ندیدی تو فیلما یهو از زیر لباسشون یه چاقوی تیز بیرون میکشن و تو شکم فرد مقابل میزنن؟ الانم که همه خوابیدن. اگه چنین کاری بکنه کی به چان کمک کنه؟"
 
منطقی بود. از لبخند کریهی که روی لبهای اون مرد شکل گرفته بود مشخص بود یه نقشه ای تو سرش داره. برای همین  بالای پله ها آروم رو زمین نشست و از گوشه ی دیوار نگاهشون کرد. فقط برای اینکه شاید چان به کمکش نیاز داشت و اون لحظه برای نجاتش پایین میرفت.
 
چان که از رفتن بک مطمئن شده بود چرخید سمت توماس و گفت:
 
+ نمیدونستم تا این حد انرژی داری که بخوای تا ساعت دو شب بیدار بمونی.
 
توماس با اعتماد به نفس دستش رو تو وهای جوگندمیش فرو کرد و گفت:
 
_ همیشه گفتن وقتی انتظار چیزی رو بکشی متوجه نمیشی زمان چطور میگذره.
 
بعد هم لبخندش رو پهن تر کرد و با دو گام بلند به چان رسید.
 
_ بچه ها گفتن میدونستی دارم میام. چرا منتظر نموندی وقتی که اومدم ببینمت؟
 
+ باید برای پذیرایی ازت آماده میشدم؟
 
_  نه ولی امیدوار بودم زودتر ببینمت. زودتر از ساعت دو شب...
 
چان پوزخندی به حرفش زد.
 
+ حرف خاصی داشتی که بخوای بهم بزنی؟
 
_ بهتره اینطور بگیم که دلم برات تنگ شده بود.
 
یه تای ابروی چان بالا رفت و دستهاش رو تو جیب شلوارش برد.
 
+ تا این حد بهم علاقه داری؟ قبلا نگفته بودی...
 
_ چیکار کنم؟ از آخرین باری که دیدمت خیلی میگذره.
 
داشت به گذشته اشاره میکرد. میخواست کاری کنه؟ الان حمله میکرد؟ بک دقیقا لبه ی پله ها بود تا اگه اتفاقی افتاد سریعا از پله ها پایین بره. ولی برخلاف اون چانیول با آرامش و خونسردی داشت به اون مرد نگاه میکرد. توماس که دید چانیول واکنش خاصی به حرفش نشون نمیده دستی که تازه از گچ درآورده بود رو بالا آورد و نشونش داد.
 
_ نمیپرسی وضع دستم چطوره؟
 
چان کمی سر تا پاش رو از نظر گذروند و گفت:
 
+ قطع نشده. پس یعنی خوبه..
 
خمیازه ای کشید و گفت:
 
+ از اونجایی که همدیگه رو دیدیم و رفع دلتنگی کردی پس من دیگه میرم بالا.
 
با این حرفش بک خیالش راحت شد که قرار نیست اتفاقی بینشون بیوفته و از جاش بلند شد تا برگرده تو اتاق که دوباره توماس به حرف اومد.
 
_ میدونی برای چی اومدم پراگ؟
 
بک راه رفته رو برگشت و دوباره سر جاش نشست. مشخصا هنوز حرفهاشون تموم نشده بود. چان با شنیدن این حرف گفت:
 
+ ایده ای ندارم. زیاد پیگیر کارهات نبودم که الان بخوام به این سوالت جواب بدم.
 
توماس تیکه ای که بهش انداخته بود رو نادیده گرفت و گفت:
 
_ شنیدم تارگت بعدی مارکوس پراگه. ظاهرا هفته ی دیگه تو بار بروکس قراره یه معامله ی بزرگ داشته باشه.
 
اخمهای چان از شنیدن این جمله تو هم رفت. نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت:
 
+ از کی تا حالا به کارهای مارکوس علاقمند شدی؟
 
_ به خودش علاقه ای ندارم. به جنس جدیدش علاقمند شدم.
 
+ کدوم جنس جدید؟
 
توماس نیشخندی زد و سرش رو کج کرد. دیدن چهره ی اخمو و تا حدی عصبانی چانیول حس خیلی خوبی بهش میداد.
 
_ برخلاف بقیه که سرشون رو کردن زیر برف و مثل طوطی همه جا میگن که ایکس پریل هم کار توعه من به خوبی میدونم که کی ایکس پریل رو ساخته. میدونم کار مارکوس بوده.
 
چان پوزخند زد و سر تکون داد.
 
+ البته که میدونی. تا مدتها خودت برای ایکس پریل تبلیغ میکردی.
 
_ اما این جنس جدیدی که ازش حرف میزنم ایکس پریل نیست. یه چیز جدیدتر ساخته. خیلی خفن تر از ایکس پریل... خفن تر و حتی شاید تا حدودوی...
 
نزدیکتر اومد و کنار گوش چان به آرومی زمزمه کرد:
 
_ کشنده تر...
 
چان تو چشمهاش خیره شد و به سردی گفت:
 
+ این چیزها رو از کجا میدونی؟
 
_ به هر حال من هم آدمهای خودمو دارم. الان که اون پلیسه تو برلین داره سنگ جلوی پای هممون میندازه مارکوس تصمیم گرفته بیزینسش رو از پراگ شروع کنه. این کشور تا به حال درگیر هیچ فاجه ی اقتصادی ای نبوده و میشه گفت یه نقطه ی امن برای امثال مارکوسه. به خصوص که کسی مثل چانیول پارک هم اینجا حضور نداره که بخواد باهاش رقابت کنه.
 
+ چرا این چیزها رو داری به من میگی؟
 
_ چون میدونم تا چه حد به مارکوس و کارهاش علاقمندی. از طرفی میدونم میخوای دهنشو سرویس کنی.
 
چان با صدای بلند خندید و با چند گام ازش فاصله گرفت. حالا نزدیکتر از قبل اومده بود و بک راحت تر میتونست حرفهاشون رو بشنوه. یه نخ سیگار از بسته بیرون کشید و روشن کرد. کام عمیقی ازش گرفت و  بعد از اینکه دود سیگار رو به بیرون فوت کرد گفت:
 
+ میدونی... اطلاعات زیادی بهم دادی ولی چرا حس خوبی به این حرفهات ندارم؟ اوه شاید چون من و تو هیچ زمان با همدیگه رابطه ی خوبی نداشتیم و درست در آخرین دیدارمون دستت رو شکستم و مثل سگ ازم کتک خوردی. پس یکم باور اینکه این حرفها رو داری برای اطلاع رسانی ساده بهم میزنی برام سخته.
 
توماس با شنیدن این حرف نیشخندش عمیق تر شد و پرسید:
 
_ میترسی بخوام تلافی کنم؟
 
+ لطفا... داریم در مورد خودمون حرف میزنیم. چرا باید از یکی مثل تو بترسم؟ فقط نمیدونم هدفت از زدن این حرفها به من چی بوده
 
پک دیگه ای به سیگارش زد و منتظر موند. میدونست توماس بی دلیل اونجا نیومده. به گوشش رسیده بود که این روزها مارکوس داره یه کارهایی میکنه. به خصوص که دوباره ایکس پریل وارد بازار شده بود.
 
_ منم این روزا دل خوشی از اون مرد ندارم. بدم نمیاد یکم اذیتش کنم و همونطور که گفتم... جنس جدیدش رو از نزدیک ببینم.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now