پارت چهل و پنجم و چهل و ششم

695 96 28
                                    


EP: 45

چند دقیقه ای می شد که به خونه برگشته بودن. ساعت روی دیوار یک نصفه شب رو نشون می داد و هر دو از این همه فعالیت خسته بودن. از بیست و چهار ساعت، نه ساعت باقی مونده بود و ییبو برای این نه ساعت برنامه ای نداشت.

لباس هاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون اومد تا ببینه جان در چه حاله. نگاهش رو توی خونه نیمه تاریک چرخوند و تونست جانی که با لباس های راحتی توی آشپزخونه، جلوی قفسه ی نوشیدنی ها ایستاده بود رو ببینه.

_ چیکار می کنی؟

ییبو از پشت به جان نزدیک شد و با لحن ملایمی سوال کرد. جان بطری ویسکی رو از قفسه بیرون کشید. دو جام شیشه ای از کابینت برداشت و با دست هایی پر به سمت ییبو برگشت. با نگاهی بی حس به چشمای ییبو خیره شد و جواب داد:

_ بیا تا خود صبح بنوشیم ییبو...

ییبو شوکه از شنیدن این پیشنهاد، به جان که از آشپزخونه خارج می شد خیره شد و با لحن متاسفی زمزمه کرد:

_ میدونی که نمی تونم... از طعمش خوشم نمیاد و ظرفیتم هم خیلی پایینه... خیلی زود مست میشم.

جان که انگار توقع نداشت ییبو با پیشنهادش مخالفت کنه، سر جاش متوقف شد و خیره به سرامیک های کف آشپزخونه با لحن خشک و بی حسی گفت:

_ ولی... من هوس الکل کردم.... از تنهایی نوشیدن متنفرم و...

می خواست بدون توجه به مشکل قلبش، اون شب تا جایی که میتونه بنوشه و بعد از مدت ها مست کنه.

چرا؟... نمی دونست. فقط می خواست مست کنه تا خواب راحت تری داشته باشه، تمام شب به احساسات و رفتارهای عجیبش فکر نکنه و دنبال دلیل منطقی برای توجیه اونها نگرده.

ولی انگار کسی نبود که تا صبح کنارش بشینه و توی نوشیدن همراهیش کنه. جان هم نمی خواست تنهایی وسط سالن بشینه و مست کنه. تنهایی نوشیدن اون رو یاد گذشته مینداخت‌. یاد روزهایی که بخاطر شکسته شدن قلبش و از دست دادن عشقش تا صبح می نوشید و اشک می ریخت. جان از اون روزها متنفر بود و نمی خواست حتی لحظه ای اون ها رو به یاد بیاره.

پس با اخمی کمرنگ و قدم هایی بی جون سمت قفسه برگشت، بطری رو سر جاش گذاشت و با لحن محکمی گفت:

_ بیخیال... مهم نیست.

ییبو با شنیدن جملاتش و دیدن اخم پررنگش، چنگی به گوشه ی تیشرتش زد. حس خوبی نداشت. نباید پیشنهاد جان رو رد می کرد. تمام روز هر چیزی و هر کاری خواسته، جان انجام داده بود و حالا که یه چیز ساده از ییبو می خواست، اون مخالفت کرده بود. این اولین بار که جان ازش درخواست می کرد توی انجام کاری همراهیش کنه‌. اولین بار بود که حضورش انقدر برای جان با اهمیت می شد‌ و ییبو نباید ردش می کرد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now