heaven's Gate / دروازه ی بهشت

9 1 0
                                    

امیدوارم از داستانم خوشتون بیاد♡
[ این داستان تنها یک پارت داره ]
***

سارای ۱۷ ساله در خانه نشسته است... مادر مشغول انجام کارهایش در آشپز خانه است و پدر هم سرکار است..
صدای زنگ خانه می آید..
مادر آیفون رو برمی دارد اما کسی رو در تصویر نمی بیند!
مادر : بله بفرمایید؟
صدای دختری می آید : سلام خانم! من دوست سارا جون هستم! میشه بهش بگین بیاد دم در؟
مادر : بله حتما! چند لحظه صبر کنید‌.‌..
مادر سارا را صدا میزند: سارا!
سارا : بله مامان؟
مادر : بیا دوستت اومده دم در کارت داره!
سارا : ولی من تو این سه ماهی که اومدیم توی این خونه به کسی آدرس ندادم!
مادر: من چمیدونم! حالا برو زشته نری!
سارا : چشم!
سارا در را باز میکند..
دختری زیبا جلوی در است!
دختر : سلام!
سارا : سلام...شما؟
دختر : میتونم بیام تو؟
سارا : برای چی؟!
دختر : خواهش می کنم!
سارا : شما از من میخواین که همینطوری بدون هیچ توضیحی یه غریبه رو بیارم توی خونه ام؟! برای چی اونوقت؟
دختر : برای من خیلی آسونه که بیام توی خونه ولی دلم میخواد خودتون اجازه بدین!
سارا : اِ آسونه؟! حالا که اینطور شد بیا ببینم میخوای چجوری بیای تو!
و در را محکم می بندد!
وقتی رویش را بر میگرداند دختر را میبیند!
جیغی بلند میکشد..
مادر : چی شد؟ سارا؟!
مادر به سمت سارا می آید ..
سارا به دختر زل زده هست..
مادر : سارا! سارا جان! سارا! چی شده مامان؟!
سارا با رنگی پریده دستش رو بلند میکند و به سمت دختر میگیرد و به مادرش میگوید : اونجا!
مادر به جایی که سارا نشان میدهد نگاه میکند ولی چیزی نمی بیند.. به سارا نگاه میکند و میگوید : کو؟ من که چیزی نمی بینم....مسخرم کردی؟
و میرود..
سارا که حسابی ترسیده است به دختر خیره شده است و حرفی نمی زند!
دختر با اشاره ی دست سارا را به نشستن روی مبل دعوت میکند..
سارا با تردید روی مبل می نشیند..
دختر رو به روی سارا می نشیند...
سارا : چرا مامانم تو رو ندید؟
دختر : چون نباید ببینه!
سارا : یعنی چی؟
دختر : تنها آدمی که در حال حاضر من رو می بینه تویی!
سارا با پوزخندی از دختر آروم میپرسد: مگه تو روحی؟!
دختر سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد!
سارا خنده اش میگیرد..
سارا : چه شوخی بی مزه ای!  با مامانم دست به یکی کردین منو بزارین سر کار؟
و میخندد..
دختر به سارا میگوید : مثل اینکه یادت رفته همین چند دقیقه پیش در رو به روم بستی و تا روت رو اینطرف کردی جلو چشمات بودم!
سارا حرفی نمی زند ولی بعد از چند دقیقه شروع میکند: از کجا معلوم که اون تو بودی؟ شاید خواهر دو قلوت بوده و تو از قبل تو خونمون قایم شده بودی!
دختر : نظرت چیه از مادرت درباره ی کسایی که قبل از همسایه بغلیتون تو اون خونه زندگی میکردن بپرسی
سارا : یعنی.. 
دختر سارا را با اشاره ی دست به طرف اتاق راهنمایی میکند و میگوید: بهتره بقیه ی حرفامون رو تو اتاقت بزنیم، قبل از این که مادرت فکر کنه دیوونه شدی و با خودت حرف میزنی!
سارا بلند میشود و چند قدم برمی دارد..
رو به دختر میکند..
ولی دختر هنوز نشسته است..
سارا : پس چرا نمیای؟
دختر : تو برو منم میام!
سارا دوباره شروع به حرکت میکند به سمت اتاقش میرود و وقتی که در رو باز میکند، دختر رو میبیند که روی صندلیِ داخل اتاق نشسته است!
سارا که شوک شده بود میگوید: باشه!!...اصلا فرض میکنیم تو یه روحی! از من چی می خوای؟
دختر : ما میتونیم دوستای خوبی باشیم!
سارا : برای چی با من میخوای دوست باشی؟
دختر : باید بهم کمک کنی!
سارا : چرا من؟
دختر : می فهمی!
سارا : تورو خدا بیخیال من شو!
آخه مگه من چیکار کردم؟!
دختر : تو کاری نکردی ولی قراره بکنی!
نگرانم نباش من بهت آسیبی نمیزنم!
سارا : بخدا الان دیوونه میشم!
دختر : دیوونه نشو، کلی کار داریم!
سارا : این خانم روح اسم نداره؟
دختر : درست حرف بزن!...همه اسم دارن..
سارا : اسمت چیه؟
دختر : گیتی
سارا : قشنگه.. میگم... من الان واقعا باور کنم که تو یه روحی؟
گیتی : چه باور بکنی چه نکنی روحم!
سارا : ای خدا..‌ دارم دیوونه میشم..این الان خوابه دیگه نه؟..
همیشه به خودم میگفتم اگه یروز روح ببینم همونجا از ترس سکته میکنم‌..ولی تو...از تو نمیترسم...بعدشم..تو اصلا شبیه روح نیستی..
گیتی: مگه روح ها چه شکلی ان؟
سارا : ترسناک
گیتی: کی گفته؟
سارا: هیچکی... ولش کن اصلا..
تا کی اینجا میمونی؟
گیتی: نگران نباش زیاد نمیمونم!
صدای زنگ در می آید..
مادر در را باز میکند
پدر از سرکار آمده است..
سارا : بابامه!
گیتی : میدونم!
سارا : تو که ندیدیش!
گیتی به سارا نگاهی می اندازد....
سارا : آهان حواسم نبود..ببخشید..
سارا : برم بهش سلام کنم؟
گیتی : نه نرو...از همینجا سلام کن!
سارا : ناراحت میشه..
گیتی با عصبانیت و محکم میگوید : به درک! کاری که میگم رو بکن!
سارا بلند میگوید: سلام باباجونم! خسته نباشی!
پدر : سلام دخترم! ممنون!
گیتی : بابات تورو میزنه؟
سارا رو به گیتی می‌کند و میگوید : نه چطور؟!
گیتی : همینجوری...
سارا به گیتی نگاهی می کند...
سارا : هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که با یه روح حرف بزنم!
گیتی : میخواستی بکنی!
سارا : حالا چرا انقدر بد اخلاقی؟!
گیتی : فضولیش به تو نیومده!
مادر سارا را صدا میزند: سارا بیا وقت شامه!
سارا : اومدم مامان!
سارا رو به گیتی می‌کند: برم ؟
گیتی : برو..
سارا : تو نمیای؟
گیتی : نه، برو!
سارا : پس من رفتم..
چند دقیقه میگذرد..
گیتی صدای خنده های پدر و مادر سارا را می شنود..
از اتاق بیرون می آید...
هر سه پشت میز نشسته اند و مشغول خوردن و حرف زدن هستند..
حالش خراب میشود... چشمانش پر از اشک میشود...
و اون روز شوم جلوی چشمش ظاهر میشود...
پدر و مادر گیتی با هم بحث میکنند..
پدر : بهت میگم برو سر این کار یعنی برو..
مادر : من سر این کار آشغال نمیرم برای تو که بعد با حقوقش بری مواد بخری!
پدر : بهت میگم می ری تو هم می ری!
نزار به فکرم بزنه....
مادر : تو بی جا میکنی!...خسته ام کردی! هر چقدر میرم سر کار و با بد بختی پول جور میکنم می ری همه رو میدی واسه این آشغالها!
پدر : بهت میگم برو بگو چشم!
مادر : نمیرم!
گیتی بقل مادرش است...
گیتی : مامان تورو خدا بگو میرم! مامان تورو خدا!
پدر : اگه نری یه کاری میکنم پشیمون بشیا!!
مادر فریاد میزند: نمیرم!
پدر : نمیری دیگه!
مادر : نه نمیرم!!
پدر به سمت آشپزخانه حرکت میکند و در حین راه رفتم با خود زمزمه میکند : نمیری دیگه...
گیتی : مامان تورو خدا بگو میرم! تورو خدا!
پدر با یک چاقو سریع به سمت مادر حرکت میکند و قبل از اینکه کسی بتواند کاری بکند چاقو را در قلب مادر فرو می کند!!
مادر روی زمین می افتد..
گیتی فریاد میزند: ماماااان!!!
کنار مادر می نشیند...
پدر تا می فهمد چه کار کرده است سریع به اتاق میرود، چمدونش رو بر میدارد و وسایلش را جمع میکند تا فرار کند..
گیتی مادر را تکان می دهد و پشت سر هم مادر رو صدا میکند: مامان! مامان! مامان جونم! مامانی! مامان!؟
گیتی  که میبیند مادرش نفس نمیکشد، جنون پیدا میکند و چاقو را از روی زمین بر میدارد...
بلند میشود به چاقو نگاه میکند و آرام زیر لب زمزمه میکند: کثافت....کثافت...
سریع به سمت پدرش میرود و فریاد میزند: کثافت!!
آنها با هم درگیر میشوند...
پدر : چیکار میکنی گیتی؟ بس کن! چیکار میکنی؟!!!!
گیتی حین درگیری یک خراش به پهلو ی پدر می اندازد و پدر فریاد بلندی میکشد و بعد چاقو را در شکم گیتی فرو میکند!! گیتی دستش رو روی زخمش میگذارد و با سختی از اتاق بیرون می آید و کنار مادرش دراز میکشد و او را در آغوش میگیرد و کم کم چشمانش رو روی هم می گذارد...
***
گیتی که با چشمانی پر از اشک به شادیِ خانواده ی سارا نگاه میکند، ناگهان متوجه نگاه سارا می شود که به او چشم دوخته و از حالی که گیتی دارد متعجب شده است!
گیتی که دیگر تحمل ندارد با گونه های خیس خانه را ترک میکند..
سارا هم که نمیتواند جلوی پدر و مادرش کاری بکند همانجا می ماند!
***
وقتِ خواب است و اثری از گیتی نیست..
سارا چند بار آرام گیتی رو صدا میزند ولی جوابی
نمی شنود..
سارا: یعنی میشه همه اینا خیال بوده باشه؟
بیخیال میشود و میخوابد..
صبح آغاز میشود ...
سارا خوابیده است..
گیتی : سارا!
سارا بیدار شو‌‌..
سارا!
سارا بیدار شو!
سارا از خواب بر می خیزد..
سارا : سلام!...فکر میکردم رفتی!
گیتی : ببخشید برای دیشب...
سارا : خواهش می کنم!
گیتی : خوب خوابیدی؟
سارا : هم آره هم نه..
گیتی : خوبه..بلند شو برو دست و صورتت رو بشور
سارا : باشه!
سارا از تخت خواب بلند میشود و از اتاق بیرون می رود...
گیتی سرش رو بر میگرداند و چشمش به قاب عکس خانواده ی سارا می افتد...
به عکس خیره میشود و به فکر فرو میرود...
عکس را برمی دارد و باز هم نگاه میکند..
سارا برمیگردد...
گیتی به خود می آید و قاب عکس رو روی میز میگذارد...
سارا : خوبی؟
گیتی سر تکان می دهد و میگوید : آره!
سارا : اگه این عکس اذیتت میکنه میبرمش یه جای دیگه!
گیتی : نه ، اذیتم نمیکنه!
سارا : هر جور مایلی!
سارا دست و صورتش را میشوید و به اتاقش برمی‌گردد..
گیتی : سارا!
سارا : بله؟
گیتی : من باید هر چه سریع تر برم!
سارا : کجا؟
گیتی : بهشت!
سارا : بهشت؟
گیتی سر تکان می دهد و میگوید: آره!
سارا: خب پس چرا اومدی پیش من؟
چرا نرفتی؟
گیتی : نمیتونم!
سارا : چرا؟
گیتی : باید کمکم کنی تا بتونم برم بهشت!
سارا : من؟
گیتی : آره تو!
سارا : چرا؟ یعنی چرا من کمکت بکنم؟ چرا الان نمی تونی بری بهشت ؟ اصلا چه کمکی باید بهت بکنم؟!
گیتی : گوش کن سارا..
وقتی آدما میمیرن یا به بهشت میرن یا به جهنم!
آدم هایی که به جهنم میرن به جایی میرم که یک لحظه آرامش ندارن! ولی آدمهایی که به بهشت میرن به جایی میرن که یک لحظه بدون آرامش نیستند! برای همین افرادی که به بهشت میرن باید از یک دروازه رد بشن که ثابت شه با روحی آرام وارد بهشت میشن! کسانی که نمیتونن از دروازه رد بشن باید به زمین برگردن و کاری کنن که روحشون آروم شه! بعد میتونن از دروازه رد بشن و به بهشت برن! و به هیج وجه تا زمانی که به آرامش کامل نرسیدن نمی تونن وارد بهشت بشن!
سارا : پس یعنی تو باید به بهشت بری درسته؟
گیتی : آره ، درسته!
سارا : ولی تو الان اینجایی!
پس یعنی روحت آروم نیست و نتونستی از دروازه رد بشی!
گیتی: درسته و برای همین به کمکت احتیاج دارم!
سارا : آخه من چه کاری میتونم برات بکنم؟
گیتی : باید کمکم کنی تا یک نفر و پیدا کنم!
سارا : کی؟
گیتی : بابام!
سارا : بابات زنده است؟
گیتی : آره  متاسفانه!
سارا : چرا متاسفانه؟
گیتی : چون حقش زنده بودن نیست...
سارا : میخوای بکشیش؟
گیتی : آره!
سارا : چرا؟
گیتی : سارا!...قبل از اینکه شما بیاین تو این محله یه خانواده شاد و خوشحال تو این محله زندگی میکردن! اما پدر خانواده معتاد میشه و از اون روز به بعد یه روز خوش برای خانواده اش نمیذاره و یه روز هم مادر و فرزند خانواده رو به قتل میرسونه و میزنه به چاک!
دخترِ اون خانواده منم سارا!
سارا : واقعا متاسفم!
من هر کاری لازم باشه میکنم اما یه موقع گناه محسوب نشه برام گیتی!؟
گیتی : نگران نباش!
شرط اینکه به آرامش برسم و منم اینجوری به آرامش میرسم!
سارا : خیلی خب ،من کمکت میکنم!
گیتی : ممنونم!
سارا : خواهش می کنم!
حقته که به بهشت بری! تازه دلم میخواد هر چه زود تر از این کابوس لعنتی راحت شم!
گیتی : واقعا معذرت میخوام!
سارا : عیبی نداره!
خب از الان شروع میکنیم..
مشخصات پدرت رو بگو!
گیتی : چرا؟!
سارا : بهم اعتماد نداری؟
گیتی : دارم...
گیتی : پرویز
پرویز عباسی
متولد ۱۳۵۳
سارا : خیلی خوب! من یه آگهی چاپ میکنم و روش میزنم گمشده و هر جایی بتونم پخشش میکنم!
بعدش هم میریم پیش پلیس و مشخصات پدرت رو بهشون میدم و میگم که این شخص گم شده..
اونوقت هر کی از پدرت خب داشت بهمون میگه!
گیتی : فکر خوبیه ولی..
سارا : ولی چی؟
گیتی: اگه زندان باشه چی؟
سارا : خب اونوقت پلیس بهمون میگه که زندانه!
گیتی : آهان..باشه... ممنون!
سارا : قابلی نداشت!
سارا به اداره آگاهی میرود و مشخصات پرویز رو به پلیس می دهد و او را گمشده معرفی میکند!
و بعد هم با گیتی هر جایی که توانستند آگهی چسباندند و پخش کردند..
شب شده است و وقت خواب است..
سارا روی تخت خود دراز کشیده است و بسیار خسته است..
گیتی : خسته نباشی!
سارا : ممنون!
با من کاری نداری بخوابم؟
گیتی : نه بخواب! امروز خیلی زحمت کشیدی!
سارا : شب بخیر..
گیتی : شب بخیر..
***
روز بعد..
سارا خیلی خوشحال است اما گیتی را پیدا نمی‌کند!
سارا گیتی رو با خوشحالی صدا میزند: گیتی!
گیتی!
کجایی؟
گیتی پشت سر سارا ظاهر میشود!
گیتی : سلام!
سارا : سلام!
گیتی : خوبی؟
سارا : بهتر از این نمیشم!
ببین چی برات آوردم!
آدرس پدرت!
گیتی : واقعا ؟!
سارا : بله واقعا!
وقتی پلیس ها پدرت رو پیدا کردن بردنش اینجا..
گیتی : اینجا کجا هست؟
سارا : تیمارستان!
گیتی : تیمارستان؟!
سارا :آره!
منتظر چی هستی؟
بیا بریم!
گیتی : باشه بریم!
***
سارا و گیتی سوار تاکسی هستند..
سارا : آقا لطفا همینجا بایستید!
سارا و گیتی پیاده میشوند..
سارا کرایه را به راننده میدهد..
راننده : ببخشید خانم این پولی که دادین خیلی زیاده!
سارا : آخه.. آهان...باشه...اشکال نداره، برای خودتون!
راننده تاکسی: ممنون!
خدانگهدار
تاکسی میرود
گیتی رو به سارا میکند...
گیتی : حواست نبود منو نمیبینه؟
سارا :  ببخشید ،یه دقیقه یادم رفت!
گیتی : اینجاست؟!
سارا : اینطور که اینجا نوشته شده.. آره همینجاست!
سارا :حاضری؟
گیتی : آره!
و هر دو به سمت در ورودی میروند..
گیتی : دیگه بیشتر از این نمیخواد بیای!
سارا : چرا؟
گیتی : تا همینجاشم خیلی زحمت کشیدی!
نمیخوام یه نفر اینجا ببیندت و حتی یه درصد برات مشکلی پیش بیاد!
سارا : مطمئنی؟
گیتی : آره!
سارا : پس من همین جا منتظر میمونم تا بیای!
گیتی  : باشه!
گیتی وارد تیمارستان میشود..
به سمت پذیرش میرود...
دفتر اسامی را نگاه میکند و دنبال اسم پدرش میگردد...
کمی بعد اسم پدرش را پیدا میکند و شماره ی اتاقش رو می فهمد و به سمت اتاقی که پدرش در آن است حرکت میکند...
وارد میشود..
پدر خواب است..
جلو تر میرود...
دست هایش می لرزد...
آرام دستش را بلند می کند..
گیتی: راحت انجامش بده گیتی! این مرد حقش نیست زنده بمونه!
ناگهان عکس خانواده ی خود را در آغوش پدر میبیند!
دستش را پایین می آورد..
به آن سمت تخت میرود..
دستش را سمت قاب می‌برد که چشمش به مچ دست پدرش می افتد که به نظر میرسد چند بار با تیغ بریده شده است..
چشمان گیتی پر از اشک میشود!
ناگهان پدر آرام زیر لب در خواب نام گیتی و مادر  را صدا میزند: گیتی .....گیتی ....نسرین...
غلط کردم..غلط کردم...
ناگهان از خواب میپرد!
فریاد میزند: نسرین ...من زنم و کشتم ....
من دخترم و کشتم .....
پرستار و دکتر از راه می رسند و سعی میکنند او را آرام کنند...
پرویز: گیتی...
نسرین...
چرا منو نمیکشین ...
منو بکشین ....
دکتر به او دارو تزریغ میکند و او را میخواباند.
گیتی مات و مبهوت به پدر خیره شده است..
اشک از چشمانش فرو میریزد....
***
سارا دم در منتظر است که ناگهان گیتی او را از پشت سر با بغض صدا میزند : سارا!
سارا رو به گیتی میکند...
سارا : تموم شد؟!
گیتی با بغض میگوید: من باید برم سارا!
سارا : کجا؟
گیتی : بهشت!
سارا : به همین زودی؟
گیتی : آره....سارا؟
سارا : جانم؟
گیتی : میتونم ازت یه خواهش کنم؟
سارا : حتما! ... هر چی بخوای!
بغض گیتی بیشتر میشود و اشک در چشمانش جمع میشود: میتونی بعضی اوقات بیای اینجا به بابام سر بزنی؟!
اینطوری هم من از اون بالا مراقبشم هم تو از این پایین...
گیتی گریه اش میگیرد و سارا را در آغوش میگیرد...
سارا مات و مبهوت گیتی را بغل میکند و می پرسد: آخه من نمیفهمم گیتی! مگه نکشتیش؟!
گیتی از آغوش سارا بیرون می آید و میگوید : سارا میخوام بهت یه چیزی بگم که همین چند دقیقه پیش یاد گرفتم!
هیچ وقت هیچ کس از مرگ کسی از ته قلب خوشحال نمیشه و به آرامش نمیرسه!
اینو تا آخر عمر یادت باشه سارا! باشه؟
سارا که گیج شده است نمی تواند چیزی بگوید...
گیتی او را صدا میکند : سارا!
سارا به خود می آید : جانم؟!
گیتی : یادت می مونه؟
سارا : آره..
سارا لبخند میزند و سرش رو پایین میگیرد و میگوید : میگم.. گیتی... ای کاش تو...
سرش را بالا می آورد..
اثری از گیتی نیست!
سارا آرام ادامه می دهد: ..خواهرم بودی...
***
باران میبارد.. سارا در تاکسی است و به فکر فرو رفته است ....
***
مادر مشغول کار در آشپز خانه است‌‌‌...
سارا از اتاق بیرون می آید..
سارا : مامان؟
مادر : جانم؟
سارا : یه آقایی هست که به دلیل کشتن زن و بچه اش راهی تیمارستان شده!
از اونجایی که بابا روانشناسه گفتم شاید بتونیم کمکش کنیم!
مادر : فکر خوبیه!
از بابات می پرسم!
سارا : ممنون!
مادر : ولی.. تو این مردی که میگی رو از کجا میشناسی؟
سارا : دیروز که با دوستم برای تحقیق رفتیم تیمارستان دیدمش!
مادر : آهان! ... باشه!
سارا خوشحال به طرف اتاقش میرود اما یک دفعه بر میگردد..
سارا : راستی مامان!
مادر : بله؟
سارا : من میخوام وکیل بشم!
مادر : تو که تا الان میخواستی نویسنده بشی!
سارا : اونم میشم! هر دو رو میشم!
مادر : حالا چرا میخوای وکیل بشی؟!
سارا : میخوام وکیل بشم تا از حق اونایی که حقشونه ولی توان ندارن دفاع کنم!
مادر : خیلی خوبه!
ایشالا تو هر کاری که میخوای موفق باشی!
سارا : ممنون!
سارا به اتاقش میرود..
روی صندلی خود می نشیند..
کشوی میزش رو باز میکند..
یک کاغذ و قلم بر میدارد..
و شروع به نوشتن میکند : دروازه بهشت...
همه جا تاریک میشود چون قصه تمام میشود....

《پایان》

تقدیم به روح تمام گیتی های سرزمینم مانند رومینا اشرفی‌ و ریحانه عامری.

نویسنده : غزغوان (ghzghvn)
دختری شانزده ساله

***

heaven 's Gate / دروازه ی بهشتWhere stories live. Discover now