همونجور که با خودش کلنجار می رفت چشمش به پسر کوچکتر که با لباسای مدرسه از خستگی روی تخت بی حال شده بود و چیزی نمونده بود تا خوابش ببره افتاد.باکوگو دلش نمیومد بیدارش کنه میدونست امروز با وجود خودش روز سختی برای میدوریا بوده،نمیدونست الان خودش باید لباساش عوض کنه یا بزاره همونجوری بخوابه!
از طرفی هم مشخص بود پسر با اون لباسا قطعا توی خواب اذیت میشه پس دلشو به دریا زد و به سمت کمدش رفت تا لباس مناسبی رو برای پسری که به مظلوم ترین شکل ممکن رو تختش به خواب رفته بود پیدا کنه.
بعد از برداشتن کوچیک ترین لباس هایی که مطمئن بود برای بدنِ لاغرش به شدت بزرگن به سمت پسر رفت.اول از کتش شروع کرد، با گرفتن کمرش و کمی فاصله دادنش از تخت اون رو از تنش در آورد.میدوریا توی خواب غرغر ارومی کرد اما بیدار نشد.
با در اوردن کل لباساش بالاخره نتونست نگاهش رو از بدنِ پسر کوچیکتر بگیره. تنِ برهنهش حتی از چیزی که روی لباس هم به نظر میومد لاغر و ظریف تر بود و پوستش از سفیدی زیاد برق میزد.کبودی نسبتا بزرگی روی پهلویِ چپش بود که توجه پسر بزرگتر رو به خودش جلب کرد.اخم بزرگی روی صورتش نشست.مطمئن بود اون کبودی بخاطر خودش نیست از طرفی هم اون نفله دو تیکه ای مثل دمِ میدوریا هر جا میرفت باهاش بود و کسی نمیتونست اذیتش کنه.پس اون کبودی برای چی بود؟!
+به جز من کی جرائت اینو پیدا کرده که به خودش اجازه بده روت دست بلند کنه؟فقط من میتونم تورو اذیت کنم!
زیر لب زمزمه کرد و با خم شدن روی پسر کوچیکتر بدون اینکه دست خودش باشه بوسه ارومی روی پیشونیش گذاشت!
سریع به خودش اومد و دوباره صاف ایستاد اصلا متوجه نمیشد چه مرگش شده و داره چیکار میکنه بدونه اینکه لباسا رو تن پسر کوچیکتر بکنه پتو رو روش انداخت و سریع از اتاق بیرون رفت.
نمیدونست چند دقیقس که همینجوری توی بالکن روی زمین نشسته و سرش رو روی زانوهاش گذاشته هوا کمکم داشت سرد میشد اما باکوگو اهمیتی نمیداد فعلا مشکلات بزرگ تری داشت!
عصبانی نبود به جاش احساس سردرگمی میکرد،شکستن وسایل اطرافش و موتور سواری هم نمیتونستن تاثیری روی حالش بزارن! اخرین باری که یه همچین احساسی داشت مربوط به دو ساله پیش بود زمانی که مادربزرگش رو از دست داده بود.
از احساسات جدیدی که درونش به وجود اومده بودن میترسید.از وقتی که یادش بود هیچکدوم از احساساتش رو جز خشم وعصبانیت بروز نداده بود!و امروز با دیدن اون پسر انگار احساساتی که تمام این مدت در حال سرکوبشون بود یهو فوران کردن.نمیدونست اسم احساسی که داشت رو چی میتونه بزاره شاید عشق؟!
درگیر افکارش بود که یهو چیزی روی شونه هاش فرود اومد.
_خوبی؟
________________________________________________
این پارت چطور بود؟دوست دارین ادامهش چطوری پیش بره؟
فصل شیش رو دیدین؟
YOU ARE READING
ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)
Romanceمیدوریا دانش اموزش 17 ساله ای که بخاطر جثه ریزش همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری باکوگو وهم کلاسی هاش قرار میگیره.چی میشه اگه یهو باکوگو حس کنه عاشق این پسره ؟؟ دوستان این داستان یه خورده کلیشه ای و کار اول من هست پس اگه دوست ندارید و ادم ای...