One_shot

594 144 30
                                    

صدای چرخیدن قفل و پشت بندش، باز شدن در به گوش رسید.
دری که به آرومی باز شد و نوری که تو راهرو روشن بود، به داخل خونه ی تاریک سرک میکشید.
وارد شد و به محض بستن در، خونه دوباره تو تاریکی فرو رفت... به جز صدای تیک تاک آروم ساعت، چیز دیگه ای شنیده نمیشد.
نفس عمیقی کشید و بی اختیار انگشت اشاره ش رو به زیر بینی ش کشید...
نباید گریه میکرد.
حق گریه نداشت...
بد کرده بود و حالا داشت تاوان پس میداد.
پس حق گریه کردن نداشت!
بدون اینکه کفشاشو دربیاره، وارد پذیرایی شد و درحالی که پاهاشو رو پارکت سرد میکشید، به سمت تک اتاقی که متعلق به خودش بود، رفت و بی رمق در رو باز کرد و بدون اینکه زحمت بستنش رو به خودش بده، دو قدم دیگه برداشت و خودش رو روی تخت پرت کرد.
برای بار چندم نفس عمیقی کشید تا بغضی که رو گلوش سنگینی میکرد رو فراموش کنه.
امروز هم شکست خورده بود.
امروز هم مثل روزای قبل دست خالی برگشته بود.
درحالی که رو شکمش دراز کشیده بود، صورتش رو به تشک تخت مالید تا قطره اشکی که از بین پلکاش فرار کرده بود رو پاک کنه.
اون حالا حالا ها باید تاوان پس میداد.
هنوز کمش بود.
با اینکه درد داشت، اما بازم کم بود.
رو تخت غلتی خورد و اینبار رو کمرش دراز کشید و به سقف خیره شد.
با زندگیش چیکار کرده بود؟
چطور خودشو به اینجا رسونده بود؟
_ غلط کردم...
به آرومی درحالی که هنوزم نگاهش به سقف سفیده رنگ دوخته شده بود، نالید.
با صدای باز شدن در اصلی خونه، به سرعت چشماشو بست و خودشو به خواب زد.
فقط دو نفر کلید خونه ش رو داشتن و کسی که وارد شده بود، فقط یه نفر میتونست باشه.
چانیول...
صدای بسته شدن در و پشت بندش قدم هایی که به اتاقش نزدیک میشدن، باعث شد دوباره غلتی بزنه و رو پهلو، پشت به در بخوابه که راحت تر خودشو به خواب بزنه.
_ این چه وضعیه سهون... آدم بخواد تو خونه ت راه بره، از هزارتا تله باید رد بشه...
صدای غر زدن چان از تو پذیرایی رو میشنید.
_ آخ...
صدای آخ بلندش باعث شد با نگرانی چشماشو باز کنه.
_ لعنت بهت... چرا برقا رو روشن نمیکنی؟
و دوباره شروع شدن غرغر کردناش باعث شد دوباره چشماشو ببنده، چون مطمئن بود هنوز سالمه.
لحظه ی بعد صدای باز شدن در نیمه باز به گوش رسید و فهمید که اون پسر وارد اتاق شده.
قدم هاش متوقف شد و خونه دوباره تو سکوت فرو رفت.
_ هون؟
آوای آرومش باعث شد سهون نامحسوس بلرزه.
لعنت به اسمش...
و بدتر از اون، لعنت به مخفف اسمش!
بی حرکت بودنش چان رو وادار کرد تخت رو دور بزنه و به طرفی که سهون خوابیده بود، رو لبه ی تخت بشینه.
_ خوابیدی؟
_ هممم...
به آرومی با لبای بسته، جواب داد  تا بهش بفهمونه خواب نیست.
نمیخواست دروغ بگه... اون دروغ بزرگی که گفته بود، برای کل عمرش کافی بود.
_ چشماتو باز کن ببینمت...
_ خوابم میاد چان!
بدون اینکه حرکتی کنه، جواب داد و ثانیه ی بعد دست اون پسر رو روی بازوش حس کرد.
_ پاشو حرف بزنیم... بعد بگیر بخواب.
_ چه حرفی؟
بلافاصله جواب داد و بی اختیار چشماش باز شدن.
تو همون حالت به چشمای مهربونی که فقط برای اون مهربون میشد، خیره شد و لحظه ی بعد تسلیم شده دربرابر اون چشما، از جاش بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
_ نگو ناامید شدی...
چان با لحن به ظاهر سرزنشگر پرسید و سهون چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
_ نشدم...
با تردید کمی خودشو جلو کشید... اون پسر زیادی خسته به نظر میرسید... سهونی که یه ماه برای بخشیده شدنش تلاش کرده بود و چانیول اون تلاش هارو به چشم دیده بود.
_ فردا دوباره میری؟
_ میرم...
سهون برای بار دوم کوتاه جواب داد و چان رو برای پرسیدن سوال بعدی، مردد کرد.
_ هون؟
بار دیگه صداش زد و باعث شد چشمای سهون برای دومین بار باز بشه.
_ خوبی؟
و همون کلمه برای پاشیدن اون پسر کافی بود... سهونی که انگار فقط منتظر یه تلنگر بود... تلنگر برای جاری کردن اشکی که تمام این مدت سعی داشت پشت پلکاش نگه داره.
_ سهون...
چان هول کرده از دیدن چشمای اشکی و قرمز سهون نالید و خودش رو بیشتر جلو کشید.
_ باهاش حرف نزدی؟
اینبار با ملایمت بیشتری پرسید و سهون درحالی که بغض داشت گلوشو پاره میکرد، سرشو به نشونه ی منفی تکون داد!
_ اجازه...
بغضشو قورت داد و با صدای گرفته، ادامه داد: اجازه نمیده بهم...
_ بهش حق بده عصبانی باشه...
لحن چان هنوزم مهربون بود.
_ میدم...
سهون با اطمینان جواب داد.
البته که حق میداد...
_ جونگین میبخشدت سهون... فقط یکم زمان میبره.
_ میدونم...
لحن اون پسر اونقدر مظلوم بود که چان دلش می خواست همون لحظه بره و یقه ی جونگینی که تو اون قضیه کاملا حق باهاش بود رو بگیره.
_ اما میدونی چیه؟
برای اینکه اون پسر رو از اون حال بیرون بکشه، گفت و باعث شد سهون با شک سرشو بالا بیاره.
_ سهونی که من میشناسم، همون سهونیه که دل رئیسمو برد و باعث شد یه آدم دیگه بشه... و من مطمئنم که همون رئیس الان دلش پر میزنه برای اینکه بغلت کنه.
بااطمینان زمزمه کرد و شکل گرفتن یه لبخند محو رو روی لبای سهون دید.
_ این برای قبلا بود... برای سهونی که خیانت نکرده بود.
_ مقصرش خودت بودی...
بی اختیار از دهنش در رفت و همون جمله برای اینکه پوزخند واضحی رو لبای سهون بشینه، کافی بود.
_ میدونم...
و همون آوا برای اینکه چان با عذاب وجدان لب پایینی شو تو دهننش ببره، کافی بود.
به هرحال خودش که میدونست مقصره.
وقتی با حماقتش پشت پا زده بود به خوشبختی ای که توش غلت میخورد...
وقتی دیوونگی زده بود به سرش...
وقتی اسم خیانت رو وسط رابطه شون باز کرده بود...
_ سهون...
صدای چان اونو از افکارش بیرون کشید.
_ میشه حتی شده یه بارم برام بگی چرا اینکارو کردی؟
با تردید سوالش رو پرسید و به موهایی که بخاطر اینکه سهون سرشو پایین انداخته بود، رو پیشونی ش ریخته بود، خیره شد.
_ اگه... اگه فقط یه درصد به حست نسبت به جونگین شک داشتم، نه تنها بهت کمک نمیکردم، بلکه حتی اجازه نمیدادم از شعاع یک کیلومتری ش رد بشی... اما دارم میبینم... حست رو... دردی که از دوریش میکشی... پس چرا؟... چرا اینطوری کردی؟
چان با تردید پرسید... بعد یه ماه پرسید...
نمیدونست سهون به سوالش جواب میده یا نه اما...
_ ترسیدم...
هنوز اون فکر به طور کامل از ذهنش نگذشته بود که صدای آرومش رو شنید.
_ چی؟
نامطمئن پرسید.
_ ترسیدم چان... از اون رابطه ای که کلی توش ترس بود، ترسیدم.
سهون اینبار سرشو بلند کرد و درحالی که به چشمای متعجب اون پسر خیره شده بود، گفت.
_ از چی؟
_ از همه چی... از اینکه هربار از خونه بیرون میرفت، باید نگران این میبودم که یه بلایی سرش بیاد، خسته شده بودم.
صداش خشم داشت، اما با یادآوری اینکه بازم مقصره، عقب نشینی کرد و اینبار با لحن آروم تری ادامه داد
_ زندگی کردن با یه مافیا اوایلش هیجان انگیز بود... اما... اما بعدش فقط یه اضطراب تو دلم بود... اینکه جونگین کلی دشمن داره... اینکه ممکنه هرلحظه توسط پلیس دستگیر بشه... اینکه ممکنه یه بلایی سرش بیاد... ترس از دست دادنش داشت دیوونم میکرد...
_ بخاطر همین تصمیم گرفتی کلا از دستش بدی؟
چان بلافاصله پرسید و سهون تسلیم شده، نفس عمیقی کشید.
_ میخواستم امتحان کنم...
_ چیو؟
_ میخواستم ببینم میتونم بدون اون زندگی کنم یا نه... و باور کن اگه میتونستم، بدون هیچ تردیدی برای همیشه میذاشتم و میرفتم... اما... اما نمیشه... بدون اون حتی نفس کشیدن هم سخته...
جمله ی آخرش رو رسما نالید و با بی حالی پشت دستش رو به پاهای جمع شده ش کوبید.
_ اون دوسِت داشت...
بعد چند ثانیه سکوت، با لحن جدی ای گفت و باعث شد سهون با بیچارگی چشماشو ببنده.
اون حقیقت لعنتی داشت قلب و ذهنش رو سوراخ میکرد... اینکه چنین بلایی رو سر جونگینی آورده بود که تمام احساساتش رو به پاش ریخته بود...
_ حتی اگه از شرایط ترسیده بودی... حتی اگه خسته بودی و میخواستی فرار کنی... باید مستقیما به خودش میگفتی... نه اینکه کاری کنی که تو رو با یه دختر تو تخت ببینه... بی انصافی کردی سهون... این حق جونگین نبود!
اون کلمات داشت دیوونه ش میکرد... اینکه تک تک اون کلمات حقیقت بودن، داشت روحشو از بدنش جدا میکرد... درحق جونگین ظلم کرده بود... درحق خودش هم ظلم کرده بود.
_ میدونم...
با عجز نالید و چشماشو بیشتر روهم فشرد، اما لحنش به خوبی بغضی که رو گلوش سنگینی میکرد رو به نمایش میذاشت.
_ میدونم بد کردم... میدونم در حقش بد کردم... اما چاره ای نداشتم... فکر میکنی خودم دوست داشتم اینطوری بشه؟... اما چاره ی دیگه ای نداشتم... جونگین هیچ جوره راضی نمیشد بزاره من برم... تنها راهش همین بود... اینکه کاری کنم ازم متنفر بشه... و شده... غلط کردم چان... غلط کردم... من جونگین خودمو میخوام...
میدونست ته اون بحث کردنا، اشک ریختنه... و حالا چندتا قطره اشک از بین پلکای روی هم فشرده ش، روی گونه ش جاری شده بود و چان رو از باز کردن اون بحث پشیمون کرده بود.
_ متاسفم هون... متاسفم... بیا اینجا...
با ناراحتی نالید و بازوی سهونی که شدیدا شکننده به نظر میرسید رو گرفت و اونو به آغوش کشید.
اون سهون آسیب پذیر براش ناآشنا بود.
سهونی که اون میشناخت، همون پسر قوی و سرزنده ای بود که باعث شد جونگینی که یه عده ازش وحشت داشتن، به یه آدم مهربون و دوست داشتنی تبدیل بشه.
حتی حالا هم با صدا گریه نمیکرد... فقط سرشو رو شونه ی چان گذاشته بود و تا وقتی که اون چند قطره اشک رو گونه ش خشک بشن، همونجا موند.
تا چند لحظه بعد یا شایدم چند دقیقه بعد کسی حرفی نزد... و دوباره اتاق تو سکوت فرو رفت.
به مشتی که به روتختی چنگ انداخته بود، خیره شد...
سهون پشیمون بود، و همین برای بخشیده شدنش توسط جونگین کافی بود... اما خب، یکم زمان میبرد.
_ حالا من یه سوال بپرسم؟
بعد چند دقیقه، صدای گرفته ی سهون به گوش رسید و پشت بندش سنگینی سرش از رو شونه ش برداشته شد.
_ چی؟
با کنجکاوی پرسید.
_ چرا اینقدر نگرانمی؟... من به رئیست خیانت کردم... به هرحال تو از اولشم بهترین دوست جونگین بودی.
_ بخاطر جونگین...
چان با اطمینان جواب داد.
_ هوم؟
_ بخاطر جونگینی که بدون سهونش به کل عوض شده... جونگینی که جلوی چشمای من تمام عکساتو آتیش زد، اما من دیدم که یواشکی چندتاشو زیر بالشتش نگه داشته... بخاطر جونگینی که وقتی صبح بیدار میشه، هنوزم از روی عادت اول اسم تو رو صدا میزنه و بعد یادش میاد چه بلایی سر رابطه تون اومده... بخاطر جونگینی که دوباره برگشته به همون جونگین قبل از سهون.
اون شب چان اومده بود تا وجودش رو به آتیش بکشه... اون جملات آخرش... اون جواب قاطع برای اینکه برای فردا امیدوار بشه، کافی بود.
فردا یه روز جدید بود...
جونگینش بالاخره اونو میبخشید...
سهون باید صبوری میکرد... حداقل تاوان اون گناه، صبر برای بخشیده شدن بود.
_ چان؟
_ جونم؟
_ تو می‌دونی چه بلایی سر اون دختر اومد؟
درحالی که سرشو دوباره به شونه ی چان تکیه داده بود، پرسید و پسر بزرگ تر بهتر از هرکسی میدونست منظور سهون از "اون دختر" دقیقا کیه!
_ بیا بهش فکر نکنیم... تو بهتر از هرکسی می‌دونی جونگین چه بلایی سر کسی که بهت دست زده، میاره!

I won't let you down [kaihun]Where stories live. Discover now