هی گایز🤝
من اینجام با یه پارت دیگه
لطفا ووت و کامنت هم یادتون نره💕
●○●○●○●○
بعد از چند روز نسبتا آشفته، حالا لیام جلوی آینه نشسته بود و داشت برای اولین ناهار رسمی با حضور زین و مادرش آماده میشد.
انگشترش رو توی دستش گذاشت و شانه ی جواهر نشانش رو بین موهای مجعدش کشید.
چند روزی بود ذهنش مشوش و ناآروم بود و همین باعث میشد از برگزاری ناهار و مراسم اصلا حس خوبی نگیره!
در طرف دیگه قدمای بیصدای مرد پشت در اتاق توقف کرد و قبل از اینکه اجازه حرف زدن به خدمتکار بده، در بزرگ خوابگاه لیام رو باز کرد و وارد شد. با استفاده از حرکت انگشت اشارش در سنگین وزن محکم بهم کوبیده شد و نگاه زین از زیر اون کلاه مشکی به مرد کوچیکتر از توی آینه گره خورد.
_آینه از شدت زیباییت کم آورد پرنسس، کافی نیست؟!
لیام با شنیدن صدای زین لبخند پهنی زد و نفس عمیقی کشید. کمی خودشو جلو کشید و سرمه رو از روی میز برداشت. کمی بالا و پایین چشماش رو سرمه کشید و سمت مرد برگشت.
_بذار از راه برسی، بعد شروع کن!
نیشخند محوی گوشه لب زین شکل گرفت و قدماش رو سمت لیام برداشت. با هر قدم، کلاهش از روی صورتش کنار میرفت و میتونست واضحتر صورت شیرین پسر رو ببینه.
_حس نکردن بوی شیرینت اطراف خودم بیش از حد دلتنگم میکنه دارلینگ!
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود.. ولی فقط واسه زینِ خودم. نه زینی که این روزا بهش برگشتی..!
دوباره سمت آینه برگشت و این بار قلم حاوی سرمه رو کنار ابروهاش کشید.
_عاو.. وقتی کنایه میزنی سکسیتر میشی پرنسس!
دستاش رو روی شونه های ورزیدش گذاشت و از توی آینه بهش خیره شد.
_در عوض هر دو زین دلشون برای تو تنگ میشه نه فقط یکی.
با دیدن نرمش زین، دست از رسیدگی به خودش برداشت و نفس عمیقشو بیرون داد. سرشو پایین انداخت و با انگشترش بازی کرد.
_ببخشید.. معذرت میخوام.. فقط هم نگرانم درباره ی تو و مادرم و هم اون توافق لعنتی بین کشورهای شمالی!
با بلند کردن دستش تاج تزئین شده با یاقوت و طلا رو از روی جعبه برداشت و بهش خیره شد.
YOU ARE READING
Black dream
Fanfictionاولین بار که دیدمش، از نگاهش نور چکه میکرد! و ماه در قهوهی چشم هایش شناور بود... و من یقین یافتم که «او» گونهی انسانیِ ماه است.