روز بعد به مدرسه رفت و تو طول روز متوجه شد جیمین قرار نیست به کار پاره وقتش بره مس ازش خواست تا بعد از مدرسه به همراه اون به عمارت بزن تا تو انجام تکالیف عقب افتاده بهش کمک کنه و اون بعد از کمی اصرار راضی شد
بعد از پایان مدرسه با ماشینی که طبق معمول و به دستور تهیونگ جلوی در پارک شده بود رفت و به همراه جیمین سوار شد و اطلاع داد
+جیمین امروز برای کمک بهم تو تکالیف میاد خونه
راننده:باید به ارباب اطلاع بدم قربان
+درهرصورت باید راضیش کنی حالا هم سوار شد
راننده که چاره ای جز تایید نداشت سوار شد و همونطور که ماشین رو روشن میکرد با اربابش تماس گرفت
درکمال تعجب تهیونگ قبول کرد و راننده به سمت عمارت حرکت کرد
داخل شدن و همون لحظه آربلا رو دیدن
+نوناااا من اومدم
آربلا:خوش اومدی پسرم ارباب بالاست..گفتم بدونی
جیمین سلام کوتاهی گفت و آربلا جوابش رو داد..کوک بی توجه به اون ها با صدای نسبتا بلندی گفت
+خونهس؟
آربلا:بله...دوستشون یونگی شی قرار بود بیان و الان داخل اتاقشون هستن
کوک جیغی از روی ذوق کشید و اربلا رو کوتاهی بغل کرد و بعد به سرعت به سمت پله ها رفت
جیمین...کوک رو دنبال کرد و دید که جونگکوک از شدت خوشحالی فردی رو که از پله ها پایین میومد و با دیدن اون سرجاش ایستاد رو ندید
کوک بی توجه بالا رفت و یونگی بازوش رو گرفت
×سلامتو خوردی بچه جون؟
یونگی با خنده گفت و کوک رو متوجه خودش کرد
کوک بلاخره به خودش اومد و بغل بزرگی یونگی رو مهمون کرد و بعد از اینکه از بغلش بیرون اومد جیمین رو که مسخ چهره جذاب هیونگ دوستش شده بود رو به یونگی که با دیدن جیمین کم از خود جیمین نداشت معرفی کرد
کوک سرفه بلندی کرد و اون دو رو متوجه خودش کرد
+هی اونقدرام جذاب نیستین که اینجوری زل زدین بهم
جیمین تعظیمی کرد و گفت
/اوه متاسفم من جیمینم
یونگی هم تعظیم کوتاهی کرد و گفت
×خوشبختم منم یونگی ام...مین یونگی:)
یونگی لبخند لثه ای زد که تهیونگ سر رسید
+کجا رفتی که یونگی
_عه...سلام
کوک گفت و لبخند خرگوشی ای تحویل تهیونگ داد
تهیونگ که متوجه کوک شده بود درجواب لبخندی که ناخودآگاه روی لبهاش نشسته بود زد و گفت
+سلام.مدرسه خوب بود؟
تهیونگ گفت سلامی هم به جیمین کرد و کوک باز هم تعظیمی کرد و سلام گفت
کوک در جواب تهیونگ سر تکون داد
+این جیمینه همون دوستم
_خوشبختم
.....
بعد از اینکه کوک و جیمین به اتاق رفتن تهیونگ و یونگی هن به اتاق کار تهیونگ رفتن
....
اونشب جیمین و یونگی به اسرار تهکوک برای شام موندن و بعد از عمارت رفتن..........................
دوسش داشته باشین:)♡
452 words
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fiksi Penggemar[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......