🐞اترس🐞وقتی لباش رو روی لبام حرکت میکرد حس آرامش رو توی وجودم تزریق میکرد و میخواستم ذخیره اش کنم برای وقت هایی که نبود کنارم و شاید امیدی بشه برای زنده موندنم!
وقتی نفس کم آوردم کمی عقب کشید و روی صورتم رو نوازش کرد و تلخ و شیرین لب زد:
میدونی که ساحل آرامش منی؟! میدونی حسرت دیدن چشات هر روز درونم رو به خاک و خون میکشه؟!دستم رو روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم و قطره اشکی از چشام چکید و لب زدم:
یه روزی همه ی این دوری ها تموم میشه...بعد دیدنت دیگه نمیخوام ناامید باشم...میخوام برای به دست آوردنت با این دنیا بجنگم!لبخندی زد و روی قطره ی اشکم بوسه ای زد و گفت:
میخوام...میخوام علیسان ببینتت...یعنی خب من بهش گفتم...سرم رو به سینه اش چسبوندم و لب زدم:
بزارش یه وقت دیگه...نمیخوام بچه ام بد عادت بشه...اگه الآن ببینتم ممکنه توی خونه اذیتت کنه که چرا نمیبریش پیش مادرش...هق...هق...یهو به هق هق افتادم و گفتم:
نمیدونی چه شب ها توی حسرت ندیدنش بودم...اون موقع پسر کوچولومون بود که باعث شد ما بهم برسیم!پشتم رو نوازش کرد و روی موهام رو بوسید و گفت:
گریه نکن زندگی علی احسان...این بار خودمون باعث رسیدمون بهم میشیم...این رو بدون که هر کاری میکنم برای دوباره داشتنت!