🐺علی احسان🐺
با زنگ خوردن گوشیم اترس رو توی بغلم نگه داشتم و برداشتمش.
ایمان بود!بله ای زمزمه کردم که گفت:
جناب سروان عزیز باید بیای اداره...متاسفانه یه ماموریت فوری داریم که بهت نیاز دارم!تایید کردم و گفتم:
چشم زودی خودم رو میرسونم!وقتی تماس رو قطع کردم اترس نگران نگاهم کرد و گفت:
علی...سروان رو که با تو نبود...بود؟!لبخندی به چشای دریایی براقش زدم و از دو طرف صورتش گرفتم و نوازشش کردم و لب زدم:
خب مگه چشه؟!بهم نمیاد پلیس باشم؟!لبخندی با ذوق زد و گفت:
من این رو نگفتم که...اتفاقا خیلی هم بهت میاد...یهو اخمی کرد و گفت:
البته من دلم نمیخواد توی اون محیط مردونه باشی...از کجا معلوم دل خیلی ها رو نبرده باشی؟!خندیدم که مشتی به سینه ام زد و گفت:
اصلا بگو ببینم چرا رفتی با اون دوستت همکار شدی...بعد اون روز توی عمارت پدربزرگ قرار بود دنبال دردسر نگردی...قرار نبود؟!مشت بلورینش رو گرفتم و سمت لبام بردم و بوسیدم و خمار به چشاش چشم دوختم و چسبوندمش به دیوار پشت سرش و دستم رو از روی کمرش و پهلوش سمت برجستگی باسنش بردم که لباش رو گاز گرفت و خندید.
هیچ وقت اولین بارمون رو یادم نمیره.
اونقدری ناز و دوست داشتنی بود که نمیتونستم آروم بگیرم.روی چونه اش و گردنش رو بوسیدم و لب زدم:
دلتنگتم...میشه فردا هم ببینمت عروسک؟!لبخندی با ذوق زد و گفت:
چشم...اما...