🍁شایا🍁
مثه همیشه روی تخت دراز کشیده بودم.
چند مدتی بود که تمایل هیچ کاری رو نداشتم.در اتاق که باز شد حتی برنگشتم ببینم کیه.
هر کی که بود اومد روی تخت.
البته کی میتونست جز پاشایی باشه که توی این روزها اصلا نمیشناختمش!وقتی دستی روی شونه نشست چشام رو باز کردم.
نرم و لطیف بود و کمی سرد.
نمیتونست دست پاشا باشه.
سریع برگشتم سمتش.
با دیدن اترس ذوق زده پریدم بغلش که افتاد روی تخت.
هر دو خندیدیم.روی صورتش رو بوسیدم و بلند شدم و نشستم و از دستش گرفتم و بلندش کردم و گفتم:
کجا بودی تو...چرا نمیومدی دیدنم؟!لبخند تلخی زد و گفت:
میدونی که هر جا برم اون آدم منفور هم باهام میاد...هوم؟!سرم رو پایین انداختم.
من بابت اتفاقاتی که افتاده بود حسابی بهم ریخته بودم وای به حال اترس و علی احسان!با کمی مکث و سکوت یهو با ذوق دستم رو گرفت و گفت:
شایا اگه گفتی کی رو دیدم امروز؟!اترس برای کسی جز مردش نمیتونست تا این اندازه ذوق کنه.
پس بدون مکثی با ذوق گفتم:
علی احسان؟!خندید و سر تکون داد که باز هم بغلش کردم و گفتم:
وای اترس من هم میخوام ببینمش...میشه دفعه بعد منم بیام؟!لبخندی زد و یهو با اخمی گفت:
نوچ...توی این چند سال زیادی جذاب شده میترسم چشمت رو بگیره!خندیدم به حرفش و موهاش رو بهم ریختم و یهو با غمی که توی سینه ام بود گفتم:
علیسان هم دیدی؟!سرش رو پایی انداخت و یهو بغض کرد و گفت:
آره...البته از راه دور...نمیخواستم بچه ام بد عادت بشه وقتی هنوز بهم نرسیدیم!