🍁شایا🍁
با اومدن پاشا به اتاق بود که حرفمون قطع شد.
اترس لبخندی نصف و نیمه بهش زد و گفت:
داشتیم حرفم میزدیم...روم رو به سمت دیگه ای برگردوندم و چیزی نگفتم.
اترس بغلم کرد و گفت:
خب من دیگه میرم...باز هم میام دیدنت عزیزم!بغلش کردم و گفتم:
مراقب خودت باش عزیزم!لبخندی زد و بعد از خداحافظی با پاشا رفت.
وقتی اتری در اتاق رو بست با قدم های بلند سمتم اومد و عصبی از فکم گرفت و نزدیک صورتم لب زد:
تا کی میخوای به این حرکات مسخره ات ادامه بدی؟!حرصی دستش رو پس زدم و از روی تخت بلند شدم و بی توجه به حرفش گفتم:
حالم بده...میخوام برم بیرون!عصبی خندید و گفت:
نه انگار زیادی نینی به لالات گذاشت...برگشتم سمتش و با پوزخندی گفتم:
تو مگه اصلا رحم کردن هم بلدی؟!کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
کاری نکن بزنم به سیم آخر و...حرصی خندیدم و یه قدم بهش نزدیک شدم و خیره توی چشاش گفتم:
که بزنی آره؟!خب بزن چرا وایسادی؟!از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
منه بی همه چیز دوستت دارم لعنتی...اشتباه کردم...گند زدم...قبول...با بغض نگاهش کردم و گفتم:
بد کردی پاشا...حالم بده...هق...حالم خیلی بده...هق...وقتی بغلم کرد بغلش کردم.
نتونستم مقاومت کنم.
تنها کسی بود که توی زندگیم داشتم.
خانواده ام پسم زده بودن و پاشا شده بود همه ی پشت و پناهم.