👑پاشا👑
محکم بغلش کردم.
دلم برای اینکه اینجوری بی پناه توی آغوشم بیاد تنگ شده بود.از قبل لاغرتر شده بود.
دستم رو نوازش وار روی کمرش و پهلوهاش کشیدم و لب زدم:
راه دیگه ای برام نزاشت...عشقت جوری دست و پام رو بستی که نمیتونم از دستت بدم...اگه قول بدی آروم باشی برات توضیح میدم عزیزم...باشه؟!سری تکون داد و معصومانه گفت:
باشه...قول میدم!روی صورتش رو نوازش کردم و لب زدم:
اون مرتیکه ی بی صفت میتونست تموم زندگیمون رو با یه مدرک به باد بده...آقازاده ی یکی سر تر از من بود و میتونست همهمون رو با خاک یکسان کنه...حتی جور جونمون رو بگیره و رد پاش رو پاک کنه که کسی از بود و نبودمون خبر نداشته باشه...یادته یه روز علیسان برای چند ساعت گمشده بود؟!با تعجب و ترس سری تکون داد که ادامه دادم:
هه کار خودشون بود...پس به نفع همهمون بود اترس باهاش ازدواج کنه تا من مدرک جور کنم برای به باد دادن این حکومت پر از دزدی و قاچاق و کثافت بازی!دست روی بازوم گذاشت و پریشون گفت:
چرا...چرا زودتر اینا رو نگفتی...چرا نگفتی که اترس ازت متنفر نشه...چرا نگفتی که علی احسان از بین نره...چرا وقتی اترس باردار بود گذاشتی طلاق بگیرن...چرا...دست روی دهنش گذاشتم و کلافه گفتم:
آخه لامصب من اگه نمیزاشتم این وصلت سر بگیره همهمون رو به خاک و خون میکشیدن...کجای حرفم رو نفهمیدی که باز میپرسی عزیز پاشا؟!