🐺علی احسان🐺
بعد از دیدن اترس و فهمیدن اینکه حامله بوده و ازم جدا شده حسابی بهم ریختم.
کنار علیسانی که توی ماشین داشت با تبلتش بازی میکرد نشستم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
گل بابا حوصله ات که سر نرفت؟!تبلتش رو گذاشت روی داشبورد و با اخم کیوتی دست به سینه نشست و گفت:
میدونم رفته بودی مامانی خوشگلم رو ببینی و من رو نبردی که ببینمش...پس منم باهات قهرم!شوکه از حرفش بهش چشم دوختم.
مونده بودم چی بگم بهش.
پاهاش رو که به پایین صندلی نمیرسید حرصی تکون داد و گفت:
پس چرا نگفتی علیسان میخواد بغلش کنه و بوسش کنه؟!روی صورتش رو نوازش کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
تو از ماشین اومدی بیرون فسقل بابا؟!نگاهی به چشام کرد و گفت:
اوهوم...تا وقتی که سوار اون خونه ی آهنی که بالا میره بشین دنبالتون اومدم!به تعریفش از آسانسور لبخندی زدم و لوپش رو کشیدم و گفتم:
ای جان...من برای این گل پسر فوضولم چقدر هلاک بشم؟!اولش با ذوق لبخند زد اما یهو بغض کرده و با لبای آویزون لب زد:
بابایی پس چرا نزاشتی من مامانی ام رو ببینم؟!آهی کشیدم و گفتم:
جیگر بابا الآن نمیشه...بهت قول میدم یه روز میریم توی خونه ی خودمون و یه خانواده ی چهار نفره و شاید بیشتر رو میسازیم...باشه؟!با ذوق گفت:
وای بابایی یعنی اون پسره که همراه مامانی ام بود داداشیم بود؟!لبخند تلخی به ذوق دوست داشتنیش زدم و سری تکون دادم.