با شنیدن سر و صدایی ضعیف تو پس زمینه ساکت مغزش، هوشیاریش بیشتر شد و آهسته بین پلک هاش فاصله ایجاد کرد. چند لحظه ای طول کشید تا دیدش واضح بشه و بتونه موقعیت رو تشخیص بده.
توی اتاقشون بود، روی تختشون. نوری که از بین پرده ها وارد اتاق میشد، نشون میداد که صبح شده. پتوی نرم و لطیف رو تا روی سینه اش بالا کشید و به امید دیدن چهره ی جان، به پشت چرخید. اما تنها چیزی که نصیبش شد جای خالی همسرش روی تشک تخت بود.
دستش رو زیر بالشت برد و گوشیش رو بیرون کشید تا ساعت رو چک کنه. هشت و یازده دقیقه...!!
جان صبح به این زودی، اونم روز تعطیل کجا رفته بود؟
با شنیدن صدایی از بیرون اتاق، از جا بلند شد و چند لحظه ای روی تخت نشست تا سرگیجه نگیره. بعد ایستاد، تیشرتش رو از روی میز برداشت و همونطور که سمت در قدم برمیداشت، بالا تنه ی برهنه اش رو پوشوند.
از اتاق که خارج شد تونست جان رو ببینه. تیشرت مشکی و شلوار جینی به تن کرده بود. کلاه لبه دار مشکی روی سرش بود و مشغول پوشیدن کتونی هاش بود.
ییبو دستی به چشم های پف کرده اش کشید و با صدایی گرفته، به حرف اومد.
_ کجا میری؟
جان با شنیدن صداش، شوکه شده توی جا پرید و با چشم هایی گشاد شده به ییبو خیره شد. با ظاهری بهم ریخته جلوی در اتاقشون ایستاده بود و خمیازه میکشید. نفس عمیقی کشید و از حالت بهت زده اش خارج شد. با صدا و لحن آرومی جواب داد.
_ برای صبحونه چیزی نداریم، میرم یکم خرید کنم.
ییبو با شنیدن جوابش قدمی به جلو برداشت و با اشتیاق سوال کرد:
_ پیاده میری؟
_ آره... میخوام یکم قدم بزنم.
ییبو سرحال شده لبخندی زد و نزدیک تر شد:
_ پس میشه منم باهات بیام؟
جان نگاهی به سر تا پاش انداخت و وقتی دلیلی برای مخالفت پیدا نکرد، جواب داد:
_ اوهوم... برو لباس بپوش، منتظر میمونم.
ییبو تند تند سر تکون داد و لحظه ی بعد پشت در اتاق محو شده بود.
سه روزی از جشن تولد گذشته بود. تو این چند روز مساله ی خاصی پیش نیومده بود و جان اگر دردهای لحظه ای قلبش رو حساب نمی کرد، میتونست بگه "در این سه روز، همه چیز در آرامشی زیبا غرق بود." حالا هم آخر هفته رسیده بود. یه آخر هفته ی آروم.
ییبو توی ذهنش برای این آخر هفته برنامه ی ساده ای چیده بود. فیلم دیدن، آشپزی کردن دو نفره، قدم زدن شبانه، خوردن غذا بیرون از خونه و در آخر شاید میتونستن یه شب هات و لذت بخش بسازن.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...