Ep 11: The First Clue

497 122 22
                                    

-سان... چرا اینجوری میکنی؟

وویونگ تازه از بیمارستان مرخص شده بود. توی اون ده روزی که بستری بود نه خبری از دوست پسرش داشت و نه هیونجین درست حسابی باهاش حرف میزد. آخرین چیزایی که یادش بود اون پسره عوضی و چاقوی توی دستاش و دستای لرزون و فریادای هیونجین بود.

هیونجین تمام این ده شب رو پیشش مونده بود. ساکت‌تر از همیشه. با چشمایی که زیرش حسابی گود شده بود. صبحا مامانش یا جیهیو پیشش بودن و وویونگ فکر میکرد هیونجین مستقیم از سر کار میاد. هر چند بعدا فهمید دلیل کم خوابی و سکوت هیونجین چیز دیگه ایه.

دوستش نه فقط توی اون ده روز که تا چند ماه بعد هنوزم پیگیر پرونده هیونبین بود. از تمام نفوذش استفاده کرده بود و با کلی آدم حرف زده بود ولی هیونبین هیچ ردی از خودش نذاشته بود. انگار از کشور رفته و دست پسرا به هیچ جایی بند نبود.

بالاخره وویونگ بعد از چند شب پیش مامانش موندن، راضیشون کرده بود که میخواد پیش هیونجین باشه و حالش خوبه و همون موقع بود که فهمید چرا از سان هیچ خبری نبوده. وویونگ توی بیمارستان باشه و سان پیداش نشه؟ همچین چیزی ممکن بود؟ پسری که بخاطر خراشیدگی کوچیک روی دست وویونگ موقع تمرین همه شهر رو بهم میریخت حالا نیومده بود دیدنش؟

هیونجین نمیخواست همه چیز رو برای وویونگ تعریف کنه اما اون باید واقعیت رو میدونست. اینکه سان چه افکار احمقانه ای داره، اینکه تلفن هیونجین رو جواب نمیده و اینکه به نظر میاد این رابطه تموم شده.

وقتی وویونگ رفته بود دم خونه سان که یه جورایی خونه خودش هم بود چون بیشتر اوقات پیش دوست پسرش بود، سان در رو روش باز نکرد. وویونگ انقدر به در کوبید که دستاش ذوق ذوق میکرد. زخمای پشتش با هر تکونی که میخورد بیشتر میسوختن و وو خوب میدونست امشب قراره تا صبح از درد به خودش بپیچه. اما دست بردار نبود. باید با سان حرف میزد.

-بهت گفتم از اینجا برو نمیخوام ببینمت. واسه چی هنوز اینجایی؟

-سان...

وویونگ از جلوی در خونه بلند شد و به سان نگاه کرد. آدم رو به روش رو نمیشناخت. این نگاه و این حالت صورت امکان نداشت معتلق به دوست پسر سوییت و مهربونش باشه.

-چرا اینجوری میکنی؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟

-ما دیگه حرفی با هم نداریم.

خواست در رو ببنده که وویونگ مانعش شد. بارون شروع شده بود و از همون شب به بعد وویونگ با هر صدای رعد و برقی که می‌شنید زخمای کمرش تیر میکشید و خواب از سرش می‌پرید.

-نمیخوای بدونی اون شب چی شد؟ نمیخوای بدونی من این دو هفته کجا بودم؟

-پس اومدی داستان خیانتت رو برام تعریف کنی...

Blue UmbrellaМесто, где живут истории. Откройте их для себя