Ch_97,98,99

525 164 58
                                    

این یکی یه سه پارتیه🤪
آهنگ این پارت Infinity هست با آهنگ بخونیدش کیفشو ببرید😁❤️

پلک هاش رو با تمام قدرت روی هم فشرد و دندون قروچه ای کرد:

-مثل اینکه تو نمیخوای بذاری من مسالمت آمیز گورمو گم کنم ها؟.. حتما باید به عنوان هدیه ی خداحافظی بزنم یه جات رو ناقص کنم تا راضی بشی؟

لبخند شیطانی آلفا اعصاب داغونش رو بیشتر و بیشتر تحریک می‌کرد و این اصلا خوب نبود:

-اشکالی نداره فرمانده!.. اگه به قیمت رقصیدن با شما و داشتن همراهیتون توی این مهمونی باشه . حاضرم حتی قطع نخاع شدن رو هم به جون بخرم!... با رضایت کامل!





آهی کشید و به سمت بو رفت، دست هاش رو دور بازوی چپش پیچید و سرش رو با غروری غیر قابل توصیف بالا گرفت:

-یه امروز رو استثنائاً بهت افتخار میدم که همراهیم کنی.. ولی بهتره هوا برت نداره!... این اولین و آخرین باره سرباز گستاخ!

زبان آلفا روی لب هاش کشیده شد:

-همین که شما در کنار من پا به این مهمونی بذارین کافیه که میون ستاره ها به پرواز در بیام!... هوا که سهله!

سرش رو با تأسف تکون داد و همراه با پسر مهیبی که کنارش قدم بر میداشت از در ورودی ساختمان گذشت و بعد از طی کردن باغ تاریک وارد سالن اصلی شد.

به محض باز شدن در اصلی کسی با صدای بلند ورودش رو اعلام کرد:

-جنگ سالار شیائو تشریف فرما می شوند!







توجه همه به سمت در جلب شد، مرد ها همه روی زانوی راست نشسته و دست هاشون رو روی سینه ی راست گذاشتن، زن ها هم دامن های بلندشون رو به نرمی با سه انگشت شصت، سبابه و وسط دو سانت بالا کشیده و کمی خم شدن.

بی تعارف بو از چنین فضایی واقعا شوکه شده بود!... قلبش توی سینه آروم و قرار نداشت و با دیدن این حجم از احترامی که برای فرمانده ش قائل بودن مغزش قفل کرده بود!.. وات دا فاک؟... شبیه فیلم های قرون وسطی شده بود که!

نگاهی به فرمانده ش انداخت که کل وجودش یخ بست!.. سرما و تحقیری که از چشم های امگا بیرون می‌ریخت یک تنه کل جو گرمی که تا چند دقیقه ی پیش حاکم بود رو صد و هشتاد درجه تغییر داد!










دستش به وسیله ی ژان جلو کشیده شد و صدای یک نواخت پاشنه های کوتاه کفشش با هر بار طنین انداختن نفس کشیدن رو برای افراد داخل سالن سخت تر می‌کرد!... این هاله ی سنگین تهدید باعث شده بود هیچ کس نتونه از جاش تکون بخوره!.. امگای لعنتی داشت تسلطش به تمام آدم های دور و برش رو بی رحمانه به رخ می‌کشید!

اولین کسی که از روی زانوش بلند شد و به سمت ژان رفت فردریک گراهامز بود، به موجود پرستیدنی ای که در امتداد سالن راه میرفت نزدیک شد و کنار پاش روی زانوی راست نشست، دست چپ پسرک ظریف رو گرفت و بوسه ای روش گذاشت:

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now