سه ماه دیگه ۹ سالم میشه و این خبر خوبیه. دوست دارم زودتر بزرگ بشم تا زورم به بزرگ ترا برسه. اوه راستی امروز یه اتفاق جالب افتاد!! معلم بهم یه سیب قرمز داد. خیلی از رنگش خوشم میومد پس نخوردشم. اما یکی از بچهها یهو ازم گرفت و خوردش. بخاطر همین منم زدمش و وقتی هلش دادم صورتش به پله ها خورد و دندوناش توی دهنش خورد شد. من اون سیبو خیلی دوست داشتم. میخواستم تا همیشه برای خودم نگهش دارم. بخاطر این اتفاق فکر میکردم قراره از دوست پسر مامانم کتک بخورم و یا از خونه بندازتم بیرون، میترسیدم دوباره شب تا صبح پشت در یخ بزنم اما به جاش بهم گفت- آفرین- اگر میدونستم مینسوک از این کارم خوشش میاد دندون بچه های بیشتری رو میشکوندم.
___________________________________
《 Episode 2 》
تمام مسیر تا خونه دیگه حرفی بینشون راجع به اتفاقِ توی مرکز خرید، رد و بدل نشد. چانیول در خونه رو بست و بکهیون کیف دانشگاهشو دم
جا کفشی رها کرد. نگاهی به چانیول انداخت و وقتی چان کتشو آویزون کرد برای تغییره جو سنگین بینشون پرسید: از پیتزای دیشب مونده. گرم کنم بخوریم؟چانیول با صدایی که بنظر میومد بخاطر عذاب وجدان ملایم تر شده جواب داد: آره مرسی.
به نظر میرسید خود چانیول هم از پرخاش خودش توی مرکز خرید شرمنده بود. وقتی بکهیون سمت آشپزخونه رفت با چشم دنبالش کرد و در نهایت، دستشو توی موهاش برد و پوفی کشید.
چرا اونجا انقدر بهم ریخت؟بعد از رفتن به طبقه بالا، برای اینکه حالش سرجاش بیاد آبی به سر و صورت خودش زد و پیش بکهیون برگشت. پشت میز رو به روی پسر کوچیک تر نشست و به چهرهی نسبتا غمگینش خیره شد.
بک کمی از پیتزارو براش گذاشت و چان درحالی که نگاهش پایین و روی بشقاب بود لب باز کرد: معذرت میخوام.
اما بکهیون بیشتر از اینکه دلخور شده باشه میخواست دلیل رفتار چانیول رو بدونه. اون نگرانش بود و نمیخواست اتفاق امروز دوباره تکرار بشه. بهش خیره شد و چان ادامه داد: واقعا نمیدونم اونجا یهو چم شد.
سکوتی که بعد از حرفش توی فضا پیچید نشون میداد که ذهن بکهیون هم به اندازهی ذهن خودش آشفتهس. بک گازی از پیتزاش زد و چان نگاهش كرد: نباید اونجوری داد میزدم، معذرت میخوام.
بک پیتزاشو توی بشقاب گذاشت: اونو میشناختی؟
بالاخره به حرف اومد!
چان بی درنگ جواب داد: نه"ولی به نظر میومد اون تورو میشنا...."
چانیول پرید وسط حرفش: واقعا نمیدونم بکهیون. نمیدونم اون چی میگفت ولی من نمیشناختمش. فقط اونجا.. اونجا یهو احساس خفگی کردم و مغزم از کار افتاد. تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم این بود که هرچه زودتر میخوام برگردم خونه.
CZYTASZ
🔴▪Red line▪🔴 Seosen2
Fanfictionتصمیمات میتونن سر منشا تمام اتفاقاتی باشن که برای ما پیش میاد. یک تصمیم میتونه مارو نجات بده و تصمیمی دیگه میتونه زندگیمونو به جهنم تبدیل کنه. گاهی برای گرفتن تصمیم درست زمان کمی داریم و گاهی دیگه باید مراقب باشیم تا حین تصمیمگیری برای خودمون از خط...