سلاممم!
این شما و اینم پارت جدید
دلم نیومد زیاد منتظرتون بذارم به یکی قول آپ داده بودم🥺❤️زبونش دندان های امگا رو از هم فاصله داد و وارد قلمروی دهان داغش شد، به محض در هم پیچیدن زبون هاشون دست های پسری که با تمام توان میون بازو هاش می فشردش قدرت گرفت و بدن هاشون رو از هم فاصله داد، با یک هل نیرومند دیگه کاملا آلفا رو به عقب روند و همونطور که در اوج خشم سعی میکرد میزان بالا بودن صداش رو کنترل کنه، غرید:
-هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
بو پوزخندی زد و اغوا گرانه زبونش رو روی لب های مرطوبش کشید، بزاقش رو قورت داد، به سمت فرمانده ش رفت، بازوی راستش رو به سمتش گرفت و بعد از زدن چشمکی شیطنت آمیز گفت:
-با این دیگه دِینتون ادا شد، در ازاش میگم خانوادتون رو همین فردا بیارن آمریکا، چطوره؟
دندان هاش رو روی هم سایید، با این که آبروش رو برده بود ولی ارزشش رو داشت!.. اون که فقط تا چند ساعت دیگه قرار بود توی این منصب باقی بمونه پس چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که میتونست بی دردسر خانواده ش رو تحویل بگیره و گورش رو از این کشور کوفتی گم کنه!
نفسش رو کشدار از دهنش به بیرون دمید و دست هاش رو دور بازوی سربازش حلقه کرد، از میون جمعیت بهت زده که هنوز هم چیزی که چند ثانیه ی پیش دیده بودن رو باور نمیکردن گذشت و همراه بو به سمت بار گوشه ی سالن رفت. به پیشخوان که رسیدن ژان با زدن دو ضربه روی سکوی ام دی افی متصدی رو به خودش آورد:
-بـ بـ بـ بله قربان؟.. چه کاری از دستم ساخته ست؟
نگاه سرد امگا کل سالن رو از نظر گذروند:
-یه گیلاس وودکا!
بتا به سرعت خم و راست شد:
-الساعه قربان!
یکی از شیشه های توی قفسه ی پشت سرش رو برداشت، گیلاس پایه بلندی رو تا نیمه از مایع داخلش پر کرد و جلوی جنگ سالار عالی رتبه قرارش داد.
پایه ی گیلاس رو میون انگشت های کشیده ش گرفت و بلندش کرد، جرعه ای ازش نوشید که چند لحظه بعد سه ضربه به میکروفون برخورد کرد و توجه همه به میزبان که قصد سخنرانی داشت جلب شد:
-بسیار خب... از همه متشکرم که توی این میهمانی حضور پیدا کردید و به اینجانب افتخار میزبانی خودتون رو دادید.. همونطور که مطلع هستید دلیل برپایی این مراسم تقدیر و تشکر از جنگ سالار شیائو بوده که در ماموریت گذشته تونستن فوجی از دشمنان ما رو خودشون دست تنها شکست بدن و افتخار دیگه ای بر افتخارات بی پایانشون اضافه کنن... اینجانب به اتفاق تمامی مسئولان مربوطه تصمیم گرفتیم که بالا ترین مدال شجاعتی که فقط یک عدد ازش وجود داره رو به این فرمانده ی دلیر اهدا کنیم!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...