bang bang ...

289 26 0
                                    


دختر و پسر های جوون، خانم ها و آقایون محترم، همه و همه با لباس های تجملاتی روی صندلی های زیبا و آراسته ی کلیسا نشسته بودن و تا قبل از لحظه ی ورود پدر روحانی و زوجی که میخواستن ازدواج کنن، باهم مشغول حرف زدن بودن . بعضیا که از دوستان و آشنایان نزدیک اون زوج بودن ابراز خوشحالی برای اونا میکردن و آرزوی خوشبختی و پایداری برای رابطشون . بعضی ها هم که فقط محض احترام گذاشتن توی مراسم حضور داشتن با بحث های متفرقه وقتشون رو میگذروندن تا مراسم تموم شه .
کلیسا به خوبی آراسته و آذین شده بود تا برای مراسم مهم ازدواج پسر آقای بنگ، یکی از خیرینی که برای کلیسا هزینه های زیادی کرده بود، و دختر یکی از بزرگترین سیاستمدارای سئول اماده و مناسب باشه . آقا بنگ علاقه زیادی به کمک کردن به عموم داشت و همین باعث شده بود نیمی از درامدی که داره رو صرف کمک به اماکن‌ عمومی کنه و همیشه وجهه ی خودش و خانوادش رو پیش بقیه عالی نگه داره .
خانواده بنگ و کیم با خوشحالی توی ردیف اول صندلی نشسته بودن و با خوشحالی منتظر بچه هاشون بودن و هانا، خواهر کوچیکتر کریستوفر توی اتاق پشتی کنار برادرش وایساده بود و با استرس درحال درست کردن کراوات مشکی رنگ دور گردن برادرش بود و هر چند دقیقه یک بار به آرامش بیش از حد برادرش بد و بیراه میگفت .
" عروسیه توعه بعد من باید استرس بکشم . واقعا که !! "
درحالی که هانا بلخره بعد کمی کلنجار رفتن با خودش تونست کراوات برادرش رو ببنده برگشت که از اتاق خارج شه اما قرار گرفتن دست چان روی سرش برگشت و نگاه اعصبانی به برادرش انداخت .
" هانایاا استرس نداشته باش انقدر !! مثل من ریلکس باش عزیزم مگه تو میخوای ازدواج کنی که انقدر استرس داری ؟ "
دختر مو شرابی درحالی که دست برادرش رو از روی سرس کنار میزد با حالت مسخره ای جواب چان رو داد .
" احمق تو الکی ریلکسی !! این مراسم خیلی مهمه و روی آینده کل خانواده خودمون و خانواده کیم تاثیر داره اگه چیزی خوب پیش نره ممکنه زندگیمون به فنا بره می‌فهمی  ؟؟ "
" بیخیال هانا من به خانواده کیم ذره ای اهمیت نمیدم و در رابطه به خانواده خودمونم باید بگم نگران نباش اگه کراوات من توی مراسم ازدواجم صاف نباشه آبرومون نمیره "
هانا درحالی که دست به سینه به برادرش نگاه برزخی میکرد ادای حرف زدنش رو در اورد و بعد گفتن جمله ی " حواست به خودت باش گند نزنی مطمئن باش گندی بزنی یا بابا یا خودم میکشیمت " از اتاق پشتی بیرون رفت و چان رو با انعکاس خودش توی آینه ی قدیه قدیمی تنها گذاشت .
چان علاقه ای نداشت توی سن ۲۷ سالگی ازدواج کنه اما علاقه ی مادرش و مهربونیه خانواده کیم باعث شده بود تن به این ازدواج بده . از نظر موقعیت اجتماعی این ازدواج برای خودش و خانوادش خوب بود اما از طرفی دلش معتقد بود که باید به حرف قلبش گوش کنه و به جای ازدواج با دختر خانواده کیم، به پسری که مدتی میشد عاشقش بود پایبند باشه و تمام عشقی که داره رو با تمام وجود برای اون بزاره اما منطق بی منطق کریستوفر احمقانه تر از اونی بود که بفهمه ازدواج با کسی که دوسش نداره راه درست زندگی نیست .
بیرون از اتاق پشتی که چان توش قرار داشت، توی سالن بزرگه کلیسا توی گوشه ترین قسمت سالن پسری با موهای نقره ای و استایلی که هیچ به مراسم ازدواج نمیومد، روی یه صندلی نشسته بود و منتظر بود تنها کسی که توی زندگیش دوستش داره از در های کلیسا بیاد بیرون تا بتونه بعد هفته ها دوباره ببینتش ‌.
بعد اینکه چان خبر ازدواجش با دختر یکی از دوستای باباش رو به مینهو داد، اونا دیگه همو ملاقات نکردن و مینهو یک هفته تمام خودشو توی خونش حبس کرد و جواب هیچ کدوم از تماس های چان رو نداد و این باعث شد پسر بزرگتر با خودش فکر کنه که مینهو حسابی ناراحته و درحالی که خودشو توی خونش حبس کرده داره گریه میکنه و میخواد از چان دور باشه تا بتونه فراموشش کنه ‌. اما کمتر کسی از افکار واقعی و عجیب پسر مو نقره ای خبر داشت .

Bang Bang Where stories live. Discover now