لامپ سفید شهر {3}

141 47 9
                                    

بی حوصله روی کاناپه لم داده بود به سقف خیره شده بود گوشاش ناخواسته بحث بین هوسوک و سوکجین رو میشنید باید مشغول کاری میشد اوقات بیکاریه اون با خیره شدن به در و دیوار میگذشت ، بی استثناء نامجون با چشمایی که داد میزد نیاز به خواب داره با برگه ها و قهوه ی توی دستش کنارش نشست و نفسشو فوت کرد هاله ای تیره از خستگی اطرافش بود برای دیدنش نیاز به هیچ قدرت جادویی نداشت اما با این حال نامجون بود که حالشو پرسید انگار که این آشفتگی خودش جزیی از حالت طبیعی خودش بود و نیاز نداشت کسی در موردش نگران بشه و حالشو بپرسه

+چت شده جونگکوکی ، پکری؟!.

 بی توجه به احوال پرسی نامجون نگاهی به برگه ها و نوشته ها و خط خطی هایی که ناشیانه روی کلمات کشیده شده بودن کرد

–چطور پیش رفتی؟.

نامجون نگاهی نا امیدانه به نوشته هاش انداخت اما علی رغم نگاهش جواب داد

+تقریبا به چیزی که میخوام رسیدم.

– دو سه روزی هست خیلی به خودت فشار میاری اتفاقی افتاده؟.

+آدمای زیادی هستن که مثل من دوست دارن کسی باشن که دبیوت میکنن ، باید جای پامو محکم کنم. 

نامجون پوفی کشید و بی توجه به لیوان قهوه اش سمت اتاقش رفت و جونگکوک رفتنش رو تماشا کرد همه یه دغدغه برای خودشون داشتن ، یه انگیزه برای زندگی اما اون هنوز داشت میگشت

💎

نفس عمیقی کشید و کلافه موهای خیس از عرقش رو کنار زد موهاش فقط تا جایی بلند بودن که به صورت و گردنش بچسبن این موها هم یکی از دلایل زیبایش بودن هم سپر زیباییش تا وقتی که تو پوشوندن صورتش کمکش میکردن مجبور بود همینطور نگهشون داره دستاشو بالا برد و شروع به رقصیدن کرد جنون وار چرخید تا به آینه رسید دستاشو به آینه زد و سر خورد و پای آینه افتاد نفس نفس میزد انگار تازه از میدون جنگ با خودش برگشته بود ، خسته ، زخمی و شکست خورده یونگی بالای سرش ایستاد تمام مدت توی اتاق تمرین حواسش چهار چشمی به اون بود تا الان که همه رفته بودن صاحب اینجا هنوزم احترام و ارداه خاصی به خانواده ساندیاگو قائل بود و به راحتی اونو به کلاس راه داده بود و البته که شرایط خاص جیمین رو درک میکرد و بی چون چرا سالن رو برای جیمین خالی کرده بودن یونگی ساکش رو بالا کشید

+بلند شو الان وقت پشیمونی نیست.

–پشیمون نیستم.

+پس اینقدر خودتو ضعیف نشون نده ، بیرون منتظرتم.

برگشت و به آینه تکیه داد

–تو برو ، من خودم میام.

+مطمئنی ، اگه...

–اتفاقی نمیوفته.

خودش هم نمیدونست رو چه حسابی اینطور داره اینطور به یونگی اطمینان میده اما یونگی هم به هر دلیلی بیش از حد اصرار نکرد ساکشو برداشت و نگاهی به جیمین انداخت بهترین فرصت بود تا اونو با افکارش تنها بزاره اینطور میفهمید کجای زندگیش ایستاده پس بدون معطلی بیرون رفت جیمین بلند شد و دو قدم از تصویر خودش توی آینه فاصله گرفت سرشو بالا آورد و به تصویر خودش نگاه کرد اون چشما... واقعا زیبا و برای دیوونه کردن یه نفر کافی بودن

servants of love (بندگان عشق)Onde histórias criam vida. Descubra agora