city of stars

47 15 4
                                    


تکیه ای به صندلی داد و وچشم هاش  رو با دردی که زیگزاگی تو پیشونیش میپیچید بست..

بودن بین اون همه جمعیت، اون نگاها و فلاش های دوربین که انگار مغزش رو میتراشیدن..بیش از اونچه که فکرشو میکرد انرژی ازش گرفته بود 

تقه ای به در خورد و منشی گو وارد اتاق شد

_ببخشید قربان..برادرتون منتظرتون هس..

با جدا شدن پلکهاش تمام ارامش دروغینش از بین رفت و نگاهش به چهره ی منشی گو افتاد..اخرین چیزی که نیاز داشت امروز باهاش مواجه بشه 

صاف نشست و سعی کرد به حس بدی که تو قلبش میپیچه رو کنترل

کنه تا راحت تر بتونه اون چند قدم رو تا اتاق کای برداره 

نگاهی به پلاکارد روی میزش انداخت که اسمش روش حک شده بود

ژان : لعنت بهت..

دستش رو روی میز چوبی گذاشت و بلند شد..موقع رد شدن از کنارمیز دستش رو دراز کرد و با خونسردی تمام پلاکارد رو انداخت

صدای شکستن بدی توی اتاق پیچید و باعث شد بخشی از حس مضخرفش از بین بره..انگار تنها چیزی که زورش بهش میرسید همون پلاکارد لعنتی بود که مدام برده بودنش رو تو صورتش میزد

هنوز چند ثانیه از خروج منشی گو از اتاق نگذشته بود که با شنیدن

صدای شکستن چیزی سراسیمه  وارد اتاق شد

_چیشد قربان؟؟!!

ژان بدون هیچ اهمیتی دستش رو تو جیب کت و شلوار برندش فرو برد و بدون کوچکترین اثاری از اهمیت به سمت در رفت

ژان : دستم خورد بهش..

با قدم های بلند و خونسرد به سمت اتاق معاونت شرکت رفت..جایی که برادرش منتظر بود

همه فکر میکردن کای خارج از کشوره..درواقع..هیچ کس نمیدونست که اون حتی برادری هم داره که پشت همه چیز مثله احمقا قایم شده

تقه ای به در زد و وارد اتاق شد..

کای اخرین تکه ی گوشت گاو کبابی رو که با سرکه بالزامیک و شراب برنج

به علاوه سبزیجات مزه دار شده بود توی دهنش برد

مزه ی ملایم شراب برنج و تیزی بالزامیک و با طعم سبزیحات باعث

شد هووم عمیقی بگه و با لذت چشم هاش رو ببنده..گویی تکه ای بهشت رو داره زیر دندون هاش له میکنه

کای : فک میکنم تا مدت زیاد دیگه نمیتونم بخورمش

رو به ژان کرد و با قیافه ی ناراحتی نالید

کای : تو ایتالیا از این غذاها ندارن..

ژان یکم خم شد و با نگاهی که به هرکسی احساس اطمینان خاطر

'LovelyWhere stories live. Discover now