(فلش بک)( خاطرهای از زمان دانشجویی)محیط اطراف شلوغ و تاریک بود، هر از چند گاهی نور کمی فضا رو روشن میکرد و میتونستم جونگین رو ببینم که وسط پیست رقص در حال هنرنماییه.
میدونستم چشمهام از شدت دود و تحمل نورهای رنگی مختلف، قرمز شده و چیزی نمونده که اشکی بشن
چشمهایی که انگار میخواستن تنهام بذارن، اینجا چکار میکردم؟
نوشیدنی رو مزه کردم و جام رو روی میز کنارم گذاشتم
معدهم با این چیزها سازگار نبود
داشت میاومد سمتم، لبخند زدم، فکر نکنم دیده باشه
+خسته نشدی از یه جا ایستادن؟
سری به مخالفت تکون دادم
+چرا چیزی نمیگی؟
بازم ندیده بود
-خسته نشدمخندید، دیدمش
+کامااان
دستم رو گرفت و همراه خودش به وسط سالن کشید
سرفهٔ ریزی از شدت دود کردم و سعی کردم همراهیش کنم
داد میزد و بدنش رو با هیجان تکون میداد و میپرید
فردا امتحان نداشتم؟ بیخیال سهون
خندیدم و باهاش سرم رو تکون دادم با آهنگ همراه شدم
کارهایی که کمتر ازم بر میاومد، نگاهم میکرد، با تعجب..
حق داشت، سهون و هیجان دو کلمهٔ موازی بودن
+واو، سهون شی
لبخند زدم و دستی توی موهام کشیدم، کمی خیس بودن، قبل از خواب باید برم حمام، فردا امتحان دارم
-اینقدر عجیبه؟
چهرهش سوالی شد، درست نمیدیدمش
+چی گفتی؟
-فکر میکنی این آخریشه؟
با صدای بلند گفتم، جملهم رو تغییر دادم، قبلی رو نفهمیده بود و این به نظرم بهتر بودپیرسینگ روی لبش رو زبون کشید و شونهای بالا انداخت
نور سالن بیشتر شد و و حالا راحتتر میتونستم چهرهٔ خیس شده از عرق و شیطونشدهش رو ببینم.
خط چشم نازکی که کشیده بود کمی پایین چشمهاش ریخته بود و لنز یخی رنگش رو جلوهٔ بیشتری داده بود
کراپش زیاد کوتاه نبود، به شکمش نگاه کردم، اونم برق میزد، لباس پوشیدنش رو دوست داشتم؟ دوست داشتم
+واسه ما چه فرقی میکنه، تا وقتی عشق و حالش باشه تا صدمیش هم اوکیه
درست میگفت؟ شاید
چه انتظاری داشتم؟ آدم مقابلم بی قید و بند بود
همه که نباید پر از دقدغه باشن، لبخند تلخی تو دلم زدم
درستش کردم، همه که نباید مثل سهون باشن.
اخمی کردم و به خودم تشر زدم، بازم تو دلم..
بس کن سهون! همه چیز عالیه
نگاهی به پسر رو به روم کردم
مشغول شده بود
همه چیز عالیه..خودم رو از جمع فاصله دادم و به سمت دستشویی پاتند کردم، آبی به صورتم پاشیدم تا شاید از داغیش کم بشه
حدسم درست بود، چشمهام سرخ بودن، اشکهامم سرازیر شده بودن، لعنت به این فضا و دود تمام نشدنیش.
باید برگردم خونه؟ اگر ناراحت بشه و سرزنشم کنه چی؟
مهم نیست، فردا امتحان دارم
پوزخندی که مغزم بهم زد، واقعا واست مهم نیست سهون؟
خفه شو!
زدم بیرون و مقابلم تکیون رو دیدم
لبخند زد و به سمتم اومد
~اوه ببخشید من هر دفعه یادم میره که محیطهای اینطوری اذیتت میکنه
لبخند زدم
+مشکلی نیست، عادت کردم
دروغگو! جمله پررنگ بود، قرمز بود، سرم تیر کشید
~اما قول میدم این آخریش باشه
گفت و با صدای بلندی خندید
پس این آخرین دوست دخترش بود؟ این آخرین جشن معرفی بود؟ این آخرین مراسم هفتگی حوصلهسر بر بود؟
چیزی نگفتم
YOU ARE READING
MOONLIGHT
FanfictionFICTION : Moonlight- مهتاب COUPLE : سکایهون(ورس) GENRE : درام، رمنس، انگست، اسمات AUTHOR : #تئو UP DAYS : - NC-18 خلاصه: سهون و جونگین دانشجوهای دانشگاه هنر سئول که طی اتفاقاتی با هم دوستی ای رو آغاز میکنن ؛اما این رابطه به مرور تنها یک رابطهٔ دوس...