Ep12: LIGHT(3)

166 52 6
                                    


(فلش بک)( خاطره‌ای از زمان دانشجویی)

محیط اطراف شلوغ و تاریک بود، هر از چند گاهی نور کمی فضا رو روشن می‌کرد و می‌تونستم جونگین رو ببینم که وسط پیست رقص در حال هنرنماییه.
می‌دونستم چشم‌هام از شدت دود و تحمل نور‌های رنگی مختلف، قرمز شده و چیزی نمونده که اشکی بشن
چشم‌‌هایی که انگار می‌خواستن تنهام بذارن، این‌جا چکار می‌کردم؟
نوشیدنی رو مزه کردم و جام رو روی میز کنارم گذاشتم
معده‌م با این چیز‌ها سازگار نبود
داشت می‌اومد سمتم، لبخند زدم، فکر نکنم دیده باشه
+خسته نشدی از یه جا ایستادن؟
سری به مخالفت تکون دادم
+چرا چیزی نمی‌گی؟
بازم ندیده بود
-خسته نشدم

خندید، دیدمش
+کامااان
دستم رو گرفت و همراه خودش به وسط سالن کشید
سرفهٔ ریزی از شدت دود کردم و سعی کردم همراهیش کنم
داد می‌زد و بدنش رو با هیجان تکون می‌داد و می‌پرید
فردا امتحان نداشتم؟ بیخیال سهون
خندیدم و باهاش سرم رو تکون دادم با آهنگ همراه شدم
کارهایی که کمتر ازم بر می‌اومد، نگاهم می‌کرد، با تعجب..
حق داشت، سهون و هیجان دو کلمهٔ موازی بودن
+واو، سهون شی
لبخند زدم و دستی توی موهام کشیدم، کمی خیس بودن، قبل از خواب باید برم حمام، فردا امتحان دارم
-اینقدر عجیبه؟
چهره‌ش سوالی شد، درست نمی‌دیدمش
+چی گفتی؟
-فکر می‌کنی این آخریشه؟
با صدای بلند گفتم، جمله‌م رو تغییر دادم، قبلی رو نفهمیده بود و این به نظرم بهتر بود

پیرسینگ روی لبش رو زبون کشید و شونه‌ای بالا انداخت
نور سالن بیشتر شد و و حالا راحت‌تر می‌تونستم چهرهٔ خیس شده از عرق و شیطون‌شده‌ش رو ببینم.
خط چشم نازکی که کشیده بود کمی پایین چشم‌هاش ریخته بود و لنز یخی رنگش رو جلوهٔ بیشتری داده بود
کراپش زیاد کوتاه نبود، به شکمش نگاه کردم، اونم برق می‌زد، لباس پوشیدنش رو دوست داشتم؟ دوست داشتم
+واسه ما چه فرقی می‌کنه، تا وقتی عشق و حالش باشه تا صدمیش هم اوکیه
درست می‌گفت؟ شاید
چه انتظاری داشتم؟ آدم مقابلم بی قید و بند بود
همه که نباید پر از دقدغه باشن، لبخند تلخی تو دلم زدم
درستش کردم، همه که نباید مثل سهون باشن.
اخمی کردم و به خودم تشر زدم، بازم تو دلم..
بس کن سهون! همه چیز عالیه
نگاهی به پسر رو به روم کردم
مشغول شده بود
همه چیز عالیه..

خودم رو از جمع فاصله دادم و به سمت دستشویی پاتند کردم، آبی به صورتم پاشیدم تا شاید از داغیش کم بشه
حدسم درست بود، چشم‌هام سرخ بودن، اشک‌هامم سرازیر شده بودن، لعنت به این فضا و دود تمام نشدنیش.
باید برگردم خونه؟ اگر ناراحت بشه و سرزنشم کنه چی؟
مهم نیست، فردا امتحان دارم
پوزخندی که مغزم بهم زد، واقعا واست مهم نیست سهون؟
خفه شو!
زدم بیرون و مقابلم تکیون رو دیدم
لبخند زد و به سمتم اومد
~اوه ببخشید من هر دفعه یادم می‌ره که محیط‌های این‌طوری اذیتت می‌کنه
لبخند زدم
+مشکلی نیست، عادت کردم
دروغگو! جمله پررنگ بود، قرمز بود، سرم تیر کشید
~اما قول می‌دم این آخریش باشه
گفت و با صدای بلندی خندید
پس این آخرین دوست دخترش بود؟ این آخرین جشن معرفی بود؟ این آخرین مراسم هفتگی حوصله‌سر بر بود؟
چیزی نگفتم

MOONLIGHTWhere stories live. Discover now