جاده ی سرسبز، باد ملایم پاییزی، بوی خاک بارون خورده و موسیقی فرانسوی، ترکیب زیبا و آرامش بخشی ساخته بود. آرامشی که روی لب های جان لبخند شیرینی می نشوند و رانندگی رو لذت بخش میکرد. و همه چیز وقتی زیباتر میشد که نگاهش رو از جاده جدا میکرد و به پسرک کنارش میداد.
پسر مو آبی که کنارش نشسته بود، نگاهش رو به درخت های بلند و سبز دوخته بود و زیر لب با موزیک در حال پخش همخوانی میکرد. نیم رخ زیبا و بی نقصش دوست داشتنی بود و صداش گوش نواز. کنارش بودن، طی کردن مسیر طولانی رو دلپذیر میکرد.
عکس برداری که مدت ها براش آماده شده بودن، فاصله ی زیادی باهاشون نداشت. لوکیشن منطقه ای سرسبز و خوش آب و هوا بود که فاصله ی زیادی با سئول نداشت. مسیر چند ساعته رو با ماشین طی کرده بودن و حالا چیزی تا رسیدن به مقصد نمونده بود.
صندلی های آئودی جان خوب و راحت بودن. اما پاهای کشیده ی ییبو بعد از چند ساعت نشستن، به درد اومده بودن. کمی توی جاش وول خورد و سعی کرد تو موقعیت راحت تری بشینه. وقتی حس کرد جاش بهتر شده، با آسودگی به پشتی صندلی تکیه داد و به نیمرخ جان خیره شد. دم عمیقی از هوای تازه گرفت و به حرف اومد:
_ اگر خسته شدی من بشینم پشت فرمون.
جان نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد:
_ نه... خوبم.
سری تکون داد و از توی آینه بغل ماشین، به هم سفرهاشون نگاه کرد. سه وَن سفید رنگ و یه بی ام دبلیو مشکی با فاصله، پشت سرشون در حرکت بودن و اعضای تیم رو توی خودشون جا داده بودن. مدل های برند، عکاس ها، میکاپ آرتیست ها و طراح ها. همه و همه عازم این سفر دو روزه شده بودن و توی دل آرزو میکردن نتیجه عکس برداری همون چیزی باشه که میخوان.
محل اقامت تیم، هتل پنج ستاره ای بود که جان توش اتاق رزرو کرده بود. اما ییبو و جان به هتل نمیرفتن. قرار بود این دو روز رو توی ویلایی سپری کنن که جان به تازگی خریده بود. جایی که جان عاشقش بود و ازش با عنوان "مکان مورد علاقه ام" یاد میکرد و ییبو برای دیدنش مشتاق بود.
به سمت صندلی های عقب چرخید و با کش آوردن بدنش، تونست بسته ی شکلات تلخ رو از توی نایلون خوراکی ها بیرون بکشه. صاف روی صندلیش نشست و روکش کاغذی شکلات رو پاره کرد. کاغذ طلائی رنگ و کنار زد و تکه ای از شکلات تلخ جدا کرد.
_ دهنت رو باز کن.
با لحنی ملایم دستور داد و جان با شنیدن جمله اش، مطیعانه دهانش رو باز کرد. دست ییبو جلو رفت و انگشت های باریکش، تکه ی شکلات رو توی دهان جان گذاشتن.
با نگاهی منتظر به جان خیره شد تا واکنشش به مزه ی شکلات رو ببینه. چند لحظه بعد لبخند رضایتمندی که روی لب های جان نشست، خیالش رو راحت کرد. پس اونم شکلات تلخ دوست داشت.
STAI LEGGENDO
The Patients Heart
Storie d'amoreییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...