آنیوماسهیوسو یوروبون🫡
اون کیوتی که جمعه پیش ازم قول پارت گرفت کجاسسس؟ بیا تحویل بگیر🥺
مژده بهتون بدم که وقت کام اوت مستر وانگ فرا رسیده😍
(کاور این پارت عکس جوونی های مامان ییبوعه:› )شونه های ورزیده ی قدیمی ترین دوست و همرزمش رو گرفت و با صدایی لرزان و تحلیل رفته زمزمه کرد:
-چـ- چنگ... هی.. با تو ام!.. ژوچنگ... چن-
نفسش هاش سرعت گرفت و فریادش پنجره ها رو لرزوند:
-نــــــــــــــــــــــــه!... تو دیگه نه لعنتـــــــــــــــــــــی!! حق نداری تنهام بذاری.. میفهمیــــــــــــــــــــــی؟.. چشماتو باز کن!.. منو ببین!.. خواهش میکنم!.. التماست میکنم این کارو با من نکن!
بغضش شکست و هق هق های معصومانه ش کلماتش رو برید:
-مـ- من به جز تو کـ- کسیو ندارم!.. خوا- خواهش میکنم!... به پات میـ- میفتم.. چنگ.. ترکم نکن...
(خب جیگرم کباب شد...😭 ای بمیری گراهامز لاشی!)
دست آلفا به سمت گوشش رفت... رگ های پیشونی و گردنش از خشم برجسته شده بودن و نفس های بلندش نشون میداد لب مرز انفجاره!... تراشه ی توی گوشش رو لمس کرد:
-هایکوان..
+در خدمتم قربان!
-بریزید تو ساختمون!
بتا وحشت زده از جا پرید:
-ا- الان؟... خـ- خیلی زود تر از وقتیه که گفته بودین!
فریاد آلفا توجه همه رو به خودش جلب کرد:
-بهت گفتم بریزید تو ساختمون، مگه کری؟.. فقط ده ثانیه بهت وقت میدم!.. ده... نه...
+ا- اطاعت قربان!
هنوز کلمه ی "شش" از دهن آلفای بی رحم در نیومده بود که صدای شلیک مسلسل از بیرون عمارت و دو ثانیه بعدش صدای شکستن تمام پنجره ها باعث شد مهمان ها از ترس قالب تهی کنن!
چندین نفر مرد سیاهپوش با ماسک و جلیقه ی ضد گلوله از پنجره وارد ساختمون شدن و به سرعت همه رو وادار کردن گوشه ی سالن روی زمین زانو بزنن و دست هاشون رو بذارن پشت سرشون!
امگا در حالی که مات و مبهوت دور و برش رو نگاه میکرد و سعی در تجزیه تحلیل موقعیت داشت بدن آلفای توی آغوشش رو به خودش میفشرد تا ازش جداش نکنن!
در اصلی سالن باز شد و طولی نکشید تا تعداد زیادی مرد که بارونی و کلاه مافیایی پوشیده و مسلسل های آماده ی شلیک به دست داشتن پشت سر بو صف بکشن!
گراهامز که هنوز هم کنار ژان ایستاده بود با وحشت به آلفا که حدود پونزده قدم باهاش فاصله داشت نگاه کرد:
DU LIEST GERADE
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...