▶part_11

818 127 44
                                    

با برخورد صورتش به شیشه سرد ، هیسی کشید و هوسوک و حس کرد که از پشت کاملا بهش چسبیده.
مرد گردنش و با یه دست چسبیده بود و با دست دیگش ، مچ جیمین و پشت کمرش قفل کرده بود.
میتونست از پنجره بزرگ و قدی هتل، خیابون و زیر پاش ببینه و این بهش حس سقوط میداد.
+هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟؟؟
نفس های داغ هوسوک و که به گردنش برخورد میکردن حس میکرد و متوجه بود که بسختی داره خشم خودش و کنترل میکنه.
_چیکار میکنم؟ من برات صبر کردم بیبی...و الان به هتل رسیدیم.
+مسخره نشو هوسوک من الان خستم...
با پس زده شدن دوبارش توسط جیمین،پسر و بیشتر به شیشه فشار داد و غرید :خسته ای؟ این بهونه ها رو برای من نیار جیم...تو مال منی و هروقت که بخوام تصاحبت میکنم...
جیمین همیشه همینطوری بود.میتونست از توی گلوی هوسوک ، از لحن صدای اون برادر خونده بیرحم بفهمه که چی تو سرش میگذره.
هوسوک احساس خطر کرده بود.اونم از سمت کاپیتان یه چشمی که جیمین، حتی خودش هم ازش میترسید.
و حالا میخواست به خودش ، به جیمین و اون کاپیتان هوک عوضی ثابت کنه که این پسر، فقط و فقط متعلق به هوسوکه...تا ابد ، جزو متعلقات هوسوک!
+هوسوک...بیا بعدا صحبت کن...
_خفه شو...امشب صحبت میکنیم.ولی اینبار بجای کلمات، قراره ناله هات و بشنوم بیب
لباس یقه اسکی جیمین خیلی رو مخش بود.پس با یه حرکت دستش و زیر لباسش برد و از تنش بیرون کشید.با نمایان شدن پوست شیری رنگش ، زبونش و روی لبهاش کشید و دوباره از پشت بهش چسبید.
جیمین با برخورد نیپل هاش به شیشه سرد هیسی کشید و لباش و روی هم فشرد.
لعنتی...امکان نداشت بتونه قسر در بره.
هوسوک وقتی عصبانی بود ، بشدت قدرتمند میشد...قدرتمند! طوری که انگار یه انرژی شیطانی تو رگهاش جریان پیدا میکرد و بهش یه نیروی مضاعف و تزریق میکرد.
زبون خیس مرد و که از پشت روی سوختگی جهنمش حرکت میکرد ، حس میکرد.
دقیقا ، با همون الگو ، طوری که حالا جهنمی از جنس بزاق هوسوک رو پشتش میسوخت.
سعی کرد مچش و از دست مرد بیرون بکشه و خودش و تکون بده ولی نتیجش فشار شدید هوسوک به گردنش بود.
_چیشده جیم؟؟؟ داری پسم میزنی؟ من ووو؟؟ منی که هروقت میخواستی بودم؟؟ واسه کدوم خری هاننن؟؟

با خشم فریاد کشید و تن جیمین و بسمت خودش برگردوند .
_بخاطر اون حرومزاده این شکلی شدی؟؟
با استیصال آهی کشید و به شونه هوسوک چنگ زد.
+بیخیال شو...چرا اینطوری میکنی؟؟؟
_چطوری میکنم؟ تویی که عوض شدی...
+میخوای چیو ثابت کنی هوسوک
با دستش فک جیمین و چسبید و توی صورتش غرید :اینکه تو مال منی...
+من مال هیچ خری نیستم جانگ
با اخم و از لای دندونای بهم چفت شدش غرید.
هوسوک، پوزخندی زد و سرش و نزدیک گوش پسر برد :اع جدی؟ پس امشب باید از اول مالکیتم و برات روشن کنم پارک.
.
.
.
بادیگارد هنوز توی بالکن بود و یونگی با تشنج مغزیش میجنگید.
لعنت بهش که حتی نمیتونست تیکه های پازل و کنار هم بچینه.با خودش در جدال بود که صدای کوبیده شدن چیزی به دیواره اتاق ، توجهش و جلب کرد.
انگار که چیزی به دیواری که بین اتاق خودش و اتاق جیمین و هوسوک بود ، کوبیده میشد.
اخمی از روی دقت کرد و با شنیدن دوباره صدا روی مبل نزدیک دیوار نشست.
_وادفاک اونجا چخبره؟
جیمین که اینبار بشدت به دیوار مشترک با اتاق یونگی کوبیده شده بود ناله ای کرد و به هوسوک خیره شد.
بزاق غلیظ شدش و فرو برد و سعی کرد لبهاش و بهم بدوزه.هوسوک سرش و نزدیک گردنش برد و لبهاش و روی تتو های ظریفش کشید.
_جلوی خودت و نگیر بیبی...بزار بشنون که داری برای کی ناله میکنی هوم؟
گفت و بی مقدمه دستش و سمت کمربند جیمین برد تا بازش کنه.
لبهاش و به نیپل هاش رسوند و گازی ازش گرفت.
+عاحح..صب..صبر کن
_چرا صبر کنم؟ تو که همیشه خیلی عجولی بیب
زیپ شلوار پسر و پایین کشید و دستش و داخل باکسرش فرو برد.
یکی از زانوهاش بین پاهای جیمین بود و نمیذاشت زیاد تکون بخوره.
با لمس شدن دیکش توسط انگشتای سرد هوسوک نتونست جلوی بوجود اومدن صدا رو بگیره و ناله هاش و رها کرد.
+مممم...ه..هوسوک نه
بی توجه به جیمین شلوار و باکسر پسر و تا روی زانوهاش پایین کشید و اسپنکی به رون های تو پرش زد.
یونگی به وضوح میتونست صدای ناله های بلند شخصی رو از پشت دیوار بشنوه و این به تصورات کثیفش دامن میزد.اینکه اونا دقیقا دارن اون پشت چیکار میکنن یا اینکه این صدا ها متعلق به کیه...چیزی که فکر کردن بهش اصلا خوشحالش نمیکرد.
هوسوک با دیدن تن برهنه جیمین بدجوری تحریک شده بود.لباش و به ترقوه پسر دوخت و مک محکمی بهش زد .دستاش ، تن تراش خورده جیمین و لمس میکردن و با بی طاقتی به پوستش چنگ مینداختن.
برای جیمین اما ،این عذاب بود.چرا؟ اونکه بارها و بارها با هوسوک رابطه داشت!
چش شده بود که حس میکرد حالا دستهای یه بیگانه داره تنش و فتح میکنه؟
انگشتاش موهای هوسوک و میکشیدن و دندونای مرد و حس میکرد که گوشتش و میشکافن و توی تنش فرو میرن.
نمیتونست جلوی ناله های دردناکش و بگیره.هوسوک کمربند خودش و باز کرد و دوباره جیمین و بطرف دیوار برگردوند و سرش و به دیوار فشار داد.
_بهتره پسر خوبی باشی وگرنه همچیز سخت تر میشه
مچ های جیمین و گرفت و با کمربند ، از پشت بست.
_هرچی بلند تر ناله کنی بهت بیشتر خوش میگذره...
اسپنک محکمی به باسن گرد پسر زد و لپ های باسنش و از هم فاصله داد تا بتونه سوراخ نیازمندش و ببینه.
خم شد و بزاقش و روی حفره تنگش ریخت و با انگشتش اونجا پخشش کرد.
وول خوردنای جیمین نشون میداد اون ناحیه چقدر حساسه ، پس با وارد کردن همزمان دوتا از انگشتاش ، ناله بلندش و به گوشای خودش هدیه داد.
یونگی اما ، انگار صدای اون ناله های بلند و شناخته بود و این اصلا و ابدا خوشحال کننده نبود.حرکت هیستریک پاش رو مخش رفته بود و از خودش میپرسید ، چرا بلند نمیشه بره جای دیگه بشینه تا کمتر بشنوه...
ولی اون حس مازوخیست وجودش وادارش میکرد همونجا قفل بشه و با صدای عشق بازی اون دو تا به خودش عذاب بده.از خودش متنفر بود که این حقیقت که الان جیمین توسط کس دیگه ای لمس میشد، عصبانیش کرده بود!
هوسوک سریع دکمه های لباس خودش و باز کرد و زنجیر بلندی که گردنش بود و در آورد.پلاکی که شبیه گلوله بود ، باعث سنگینی اون زنجیر میشد.
نیشخندی زد و زنجیر و با سرعت زیادی رو پوست باسن جیمین فرود آورد.
محکم و پشت سره هم ، طوری که صدای ناله های توقف ناپذیر پسر بلند و بلند تر بشه و از سوزش باسنش تکون بخوره.
زنجیر و بالا آورد و دور گرد جیمین انداخت و با اون سرش و عقب کشید.
جیمین حس میکرد الانه که خفه بشه و همزمان ، گاز گرفته شدن گردنش توسط هوسوک باعث میشد نتونه ساکت بمونه.
+عاححح...ب...بس...کن
_کلماتی که دوسشون ندارم و به زبون نیار وحشی کوچولو...
توی گردن پسر غرید و ناخوناش پهلو های جیمین و خراش دادن.
نگاه برزخی یونگی مدام اطراف اتاق میگشت تا بتونه چیز جذاب تری برای سرگرم شدن پیدا کنه و خودش و مجبور کنه تا از اون جهنم دره فاصله بگیره.
نگاهش مدام بین ساعت و بادیگارد در رفت و آمد بود و کلاه بیسبالش و روی چشمش پایین میکشید تا نور کور کننده اتاق رو مخش نره.
_فاک فاک فاک...
زیر لب غرید و بسرعت از جاش بلند شد.دوباره به ساعت نگاه کرد و لیوان آب و از روی اپن برداشت و سر کشید.اون نوشته و اون کاغذ لعنتی ، موادی که توی جیبش بود و اتفاق کثافتی که داشت تو اتاق بغلی میوفتاد ، باعث روانی شدنش بودن.
لگدی به صندلی کوبید و نفسی کشید.چشمش و بسته بود تا بتونه خودش و آروم کنه که با صدای افتادن چیزی بازش کرد.
این صدا نزدیک تر از چیزی بود که از اتاق بغلی به گوش برسه.
نگاهش اطراف و کاوش کرد و قدم قدم جلو تر رفت.
صدای ناله ها با هر قدم بلند تر میشد و رو مخ میرفت ولی با رسیدنش به ورودی بالکن،جسم بیهوش بادیگارد و دید که کف زمین پخش شده بود.
_لعنت...
به سمتش رفت و تکونش داد.بیهوش بود...
احمقانه بود اگه همین الان فرار نکنه ولی بطرز عجیبی حسش بهش میگفت منتظر اون مرد بمونه.در هر صورت که جایی رو نمیشناخت و در عرض یک ساعت گیر میوفتاد پس بهتر بود که به اون غریبه اعتماد میکرد.از اون گذشته ، نوشته روی کاغذ بدجوری به نامجون اشاره داشت.
با صدای فریادی که از اتاق بغلی اومد دندوناش و رو هم فشار داد.
_جانگ هوسوک میخوای اینطوری بازی کنی؟؟؟
هوسوک که حالا بدون آمادگی وارد جیمین شده بود ضربه محکمی زد و چنگی به موهای جیمین انداخت.
_زود باش...بگو ببینم حالا کی صاحب توعه هوممم؟؟؟
+عاححح...تو...د..دیوونه شدی
_آرههه...رد دادم میدونی چرا؟ بخاطر..تو...
کمرش و حرکت داد و محکم به باسن پسر کوبید.
_میخوام التماس کردنت و ببینم جیم...همون چیزی که هردومون دوسش داریم.بجنب...اسمم و بگو بیبی
+اممم تو... ق...قبلا انقد...کینکی نبودی
_چیه نکنه نمیخوای اون بشنوه هان؟
این بود !جنگ روانی که هوسوک باهاش راه انداخته بود و داشت مثل یه عقرب نیشش میزد و مغزشو میخورد.
از لای دندونای بهم فشرده اسمش و غرید :ه...هوسوک...
چنگی به باسن جیمین انداخت و گفت :بلند تر
+هاح...ه..هوسوکک
ضربه محکمی به نقطه حساسش زد و باز غرید :بلند تررر
اینبار با درد داد زد :هوسوککک
نیشخندی زد و گلوی پسر و چسبید و سر جیمین و به شونه خودش تکیه داد.
_فاک جیمین...وقتی اسمم و داد میزنی حشری تر میشم.
.
.
.
همچیز داشت سخت تر میشد.افکارش ، احساساتش و وضعیتی که توش قرار داشت.
با شنیدن اسم هوسوک دیوونه تر شده بود.
از توی جعبه سیگار بادیگارد،نخی کش رفت و روشنش کرد.
دوباره داخل برگشت تا ساعت و چک کنه.فاک !چرا اون لعنتی نمیومد تا از این جهنم بیرونش بکشه.
طعم مسخره سیگار زیر زبونش از اون مارکای احمقانه و طعم دار بود که هیچوقت سمتشون نمیرفت و همچیز بطرز مضحکی داشت طاقتش و تموم میکرد.
کم مونده بود شروع کنه به شمردن ثانیه ها و خودش و با سیگار بسوزونه تا از درد اون به صدای ناله ها فکر نکنه...
جیمین اما ، دیگه توان ایستادن نداشت و هوسوک این و فهمیده بود.
کمربند از دستاش باز کرد و پسر و روی زمین پرت کرد.
بالای سرش ایستاد و کمربند و دور دستش پیچید و روی شکم جیمین فرود آورد.
_هنوزم درد کشیدن و دوست داری نه؟
دوباره بلندش کرد و ضربه بعدی و زد.
+مگه...عاحححح مگه همین و نمیخواستی؟؟
نگاهی به عضو جیمین انداخت و ضربه بعدیش و دقیقا روی اون کوبید که باعث شد پسر با چشمای گشاد شده از درد توی خودش جمع بشه.
اخمی کرد و با پاش که هنوز کفشش پاش بود دست جیمین و از روی عضوش کنار زد.
_حق نداری خودت و لمس کنی جیم حتی اگه از درد بمیری
+عااا...لعنت بهش تو داری....
ضربه بعدی که دوباره روی عضوش خورد باعث شد کمرش و از زمین فاصله بده و فریادی از درد بکشه.
اشکاش از گوشه چشماش میچکیدن و گلوش میسوخت.
هوسوک پاهاش و فاصله داد و بینشون نشست.رون هاش و به پهلو های خودش چسبوند و دوباره واردش شد.
ایندفعه کمربند و دور گردن جیمین انداخت و گردنش و بالا کشید.سرش و برای بوسیدنش جلو برد ولی جیمین بسرعت سرش و کج کرد که باعث شد پوزخندی از ناباوری رو لبای هوسوک بشینه.
دوباره بسمت لباش کج شد و بازم همون واکنش و دریافت کرد.
دندوناش و بهم فشرد و کمربند و از دور گردنش کشید.
همزمان با ضربه هاش با کمربند ضربه ای روی سینه جیمین زد.
+ه..همه شنیدن...فهمیدن..بسهه...
_بازم کلماتی که دوسشون ندارم و گفتی عشقم
ضربه بعدی کمربند ، دقیقا روی صورتش فرود اومد و باعث شد سرش به سمتی خم بشه و شوکه از سوزش پوست صورتش هق هقی کنه.
هوسوک هیچوقت با صورتش کاری نمیکرد...
و این یعنی هشدار!
یونگی دیوونه وار تو خونه راه میرفت.
صدای تیک تاک ساعت، قاطی شده با صدای ناله ها و داشتن مخش و بکار میگرفتن.
دستش و روی گوشاش فشار داد و مشتی توی دیوار کوبید.
تصور اون دوتا که توی هم میلولن و بوسه های هوسوک روی تن جیمین، یا شایدم رد ناخناش بین رون هاش...
_لعنتتتت
بلند داد زد و گلدونه روی میز و توی دیوار کوبید
همون لحظه ، صدای در زدن اومد.
با نفس نفس به در خیره موند و بعد از چند ثانیه بسمتش رفت.
آروم در و باز کرد که با همون پسره خدمتکار مواجه شد.یه میز چرخدار همراهش بود و همون لباسا تنش بود. آروم داخل اومد و به داخل سرک کشید.با صدای آرومی پرسید : بادیگارد کجاس؟
هنوز بهش اعتماد نداشت.هنوز نمیدونست طرف مقابلش کیه ولی در حال حاضر تنها خواستش دور شدن از اون جهنم دره بود.
پس لبای خشکش و تر کرد و گفت :بیهوشه
نیشخند پسر نشون میداد حس موفقیت میکنه.
+عالیه...پس عمل کرده.
_کی هستی تو اصلا؟ چرا اینکار و میکنی؟
در حالی که پارچه ای که کل میز و پوشونده بود بالا میزد گفت: الان وقت نداریم.تو راه همچیو برات میگم.فعلا فقط باید ازینجا بریم بیرون وگرنه دوتامونم سر میبرن.
پوفی کشید و به میز نگاه کرد.
پسر بازوش و کشید و بسمت میز هلش داد :بجنب بشین توش.
_وادفاک؟ میخوای با این بریم؟
+تا پایین مجبوریم با این بریم که نبیننت.بجنب بشین طبقه پایینش وقت نداریم.
لعنتی زیر لب فرستاد و زیر میز چرخدار نشست.
پسر پارچه رو دوباره پایین انداخت و یونگی کاملا اون زیر پنهان شد.حالا توی تاریکی و اون فضای تنگ ، بهتر میتونست تپش های نامنظم قلبش رو حس کنه.
مغز خستش حالا برای همه اونا خط و نشون میکشید.
پوزخندی زد :فعلا میزارم حالتون و بکنید پارک جیمین!ولی فکر نکن همینجا تموم میشه...
دستش و روی جیبش کشید و بسته مواد و لمس کرد.
این فاصله ، میتونست خیلی چیزا رو روشن کنه.
.
.
.
جیمین و توی بغلش بلند کرد و بدون اینکه عضوش و بیرون بکشه، سمت تخت رفت.
اونقدرام سبک نبود ولی هردوشون و به تخت رسوند و پشت پسر و روی تشک خوابوند.
رد قرمزی که از کمربند روی صورتش مونده بود ، هوسوک و عصبی تر میکرد و مدام توی سرش جمله
" تقصیر خودش بود " تکرار میشد.
جیمین حتی نمیتونست نفس بکشه.با درد به شونه هوسوک چنگ زد و نالید.
میدونست چیزی به کام شدن هوسوک نمونده و میتونست این و از ناله های شدت گرفته و حرکات نامنظمش بفهمه.چیزی نگذشته بود که جهش کام گرمش و توی سوراخش حس کرد.
سرش و به شونه جیمین تکیه داد و با نفس نفس حرکاتش و آروم ادامه داد.
_چرا ارضا نشدی...
خودشم نمیدونست...تا الان باید دو بار کام میشد ولی هیچ حسی نداشت و میدونست این هوسوک و روانی تر میکنه.
+ف...فقط یکم دیگه...
با اخم ضربه ای زد و عضو جیمین و بین انگشتاش گرفت.لعنتی اون حتی درست و حسابی تحریک هم نشده بود.
کلاهک دیکش و توی دستش بازی داد و با حرص گفت :چیه حالا دیگه راضیت نمیکنم؟؟
+عاحح ن..نه این...اینطور نیست...
_پس مشکل چیه جیم؟
+فقط یکم...خسته بودم...تو اد..عاح...ادامه بده
دندوناش و بهم فشار داد و کمرش و محکم تر تاب داد.
جیمین میدونست تا وقتی کام نشه هوسوک دست نمیکشه.چشماش و روی هم فشار داد و توی سرش به خودش تشر زد.لعنت بهش...
باید یطوری به اوج میرسید.باید به پورن هایی که دیده بود فکر میکرد.یا روی ورود و خروج عضو هوسوک داخلش تمرکز میکرد.
ولی تنها چیزی که با بستن چشماش جلوش شکل گرفت، صورت یونگی بود.
تصور تنه اون روی تن خودش و دستهای سردش که لمسش میکنن...با این افکار ، ناخواسته ناله هاش شدت گرفتن.طوری که حتی خودشم متعجب بود.
چشماش و باز کرد و با دیدن هوسوک بزاقش و ترسیده قورت داد.
انگار که اون بدونه تو سره جیمین چیا میگذره و داره به کی فکر میکنه.
باید کام میشد تا این لعنتی تموم بشه...
با نفس نفس گردن هوسوک و چسبید و توی گردن خودش فرو کرد تا مجبور نباشه چهرش و ببینه.
به کمرش چنگ زد و دوباره چشماش و بست.
تصور زبون یونگی روی شاهرگش، حرکات عضوش توی حفره داغش و سنگینی تنش روی تنش،پمپ شدن عضوش توی دستای اون...
نفس نفس میزد و پیچشی رو زیر دلش حس میکرد.
+حاحح...من..من د..دارم...
متوجه نبود داره چه اتفاقی میوفته و چرا با تصور یونگی تا این حد تحریک شده.
ولی وقتی به خودش اومد که کمرش از تخت فاصله گرفته بود و به شدت تو دستای هوسوک کام شده بود.
+عا...عاحححح یونگی...
و یک اشتباه!
هوسوک ، با شوک متوقف شد و به چشمای گیج و پریشون جیمین خیره شد.
_تو...الان چی گفتی؟
لعنت بهش.چی گفته بود! برای چی اسم یونگی و ناله کرده بود...
+م...من...
_تو الان گفتی یونگی؟
با وحشت سرش و تکون داد و در حالی که بخاطر کام شدن ضعیف تر شده بود نالید :نه..ح..حتما اشتباه شنیدی
_لعنتی چطوری اشتباه بشنوم وقتی سرت درست کناررر گوشمه؟؟من دقیقا شنیدم گفتی یونگییی
با فریاد هوسوک لرزی کرد و بزاقش و بسختی فرو برد.
هوسوک مشتش و توی بالش، کنار سر جیمین کوبید و با خشم غرید :به چه علت لعنتی اسم اون و میاری وقتی اونیکه بفاکت میده منممم؟؟؟
+بب..ببخشید...
چه جوابی داشت که؟ خودش اونقدر شوکه بود که هیچ کلمه ای برای توجیه کارش پیدا نمیکرد.
نفسی گرفت و سعی کرد اروم باشه.تو چشمای هوسوک یه گرگه آماده شکار بود ، ولی بهشون نگاه کرد و گفت :فقط...ن..نگرانم همین...ت..تو فکر اینم نکنه فرار کنه آخه این ماموریت خیلی مهمه
اخمی کرد و با نگاه نافذش به پسر زل زد.
_اوکی االن هیچی...برای چی تو ماشین اونطوری بهش زل زده بودی؟؟؟
با گیجی لباش و لیسید و زمزمه کرد :هوسوک...یادت رفته اون باهام چیکار کرده؟ ازم انتظار نداشته باش مثل یه غریبه نگاش کنم.دلیل تمام کابوس های شبانه من کسیه که روبروم نشسته بود و الانم تو اتاق بغلیمه...
و تو ازم انتظار داری عادی باشم؟
سرش و به شونه جیمین تکیه داد و پلکاش و بهم فشرد.
میتونست تپش شدید قلب پسر و زیر پیشونیش حس کنه.جیمین هنوزم از یونگی میترسید و هوسوک این حقیقت و فراموش کرده بود.خودش و سرزنش کرد که انقدر عجول رفتار میکنه دستاش و دور تن پسر حلقه کرد.
قضیه هرچیزی که بود ، انگاری هوسوک دوست داشت توسط جیمین توجیه بشه.هر اتفاقی که میوفتاد ، استدلال های اون پسر و قبول میکرد و فقط یه دلیل میخواست تا دوباره در آغوشش بگیره...
بوسه ای روی خط فکش نشوند و گفت :خیلی خب بیبی...مهم نیست...من درک میکنم.
موهای روی پیشونیش و کنار زد و صورتش و نوازش کرد.
_بادیگارد گذاشتم کنارش که چی ؟ نمیخواد نگران چیزی باشی هوم؟
آروم سرش و تکون داد و سعی کرد عادی بنظر برسه.از خودش متنفر بود که اینطوری به هوسوک دروغ میگفت.از خودش متنفر بود که...اینطوری، به خودش دروغ میگفت...
خواست تکون بخوره ولی با درد بدی توی پایین تنش ، چهرش توهم کشیده شد و آهی کشید.
هوسوک با نگرانی به پایین نگاه کرد و با دیدن خون بین پاهای جیمین، لعنتی فرستاد .
_تکون نخور...خونریزی داری...م..من...
خودش و ملامت کرد که اونقدر به جیمین سخت گرفته.
+طوری نیست .عادت دارم
با شنیدن لفظ " عادت دارم " با حالت گرفته ای به جیمین نگاه کرد.
+بیخیال هوسوک...فقط بزار دراز بکشم.بهم یه شکلات بده
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی بلند شد تا شکلات تلخ مورد علاقه جیمین و براش بیاره.
نگاهش لباس های پخش شده روی زمین و کاوش میکرد و تموم اثاری که نشون از عشق بازی با جیمین بود و به خاطر میسپرد.
اسم " یونگی " هنوزم کنار گوشش زنگ میزد ولی جیمینش اونجا بود.برای الان ، همین کافی بود
فقط برای الان...

HævnerWhere stories live. Discover now