part19

404 50 36
                                    

«اخراجش کن!»

به جیمین که با نگاه خیرش به مبل روبروش در حالی که به جلو خم شده بود و آرنجاش روی زانوهاش بود و با دستاش سرشو گرفته بود گفته بود نگاه کرد و در جوابش با تاخیر گفت:

«چیکار کنم؟!»

«اخراج!!!»

جونگکوک در همون حال که نگاهش میکرد یهو خندید:

«هیونگ شوخی میکنی؟!یهویی همو دیدید و اون اوپا صدات می‌کنه،بدون اینکه توضیحی بدید اون رفت بیرون و تو اینجا نشستی و بهم میگی اخراجش کنم؟؟اون همون کسیه که باهم شرط بستیم سرش!»

جیمین از جاش بلند شد و پیشونیشو بیشتر و محکم تر با دست فشار داد و در جوابش آروم گفت:

«میدونم مسخرس ولی نمی‌تونیم اینجا نگهش داریم،همینجوریشم بخاطر بنیاد داریم با سهون همکاری میکنیم و این خودش فاجعس،همین مونده که لیسا اینجا کار کنه و لئورا رو ببینه!......»

همینجوری ادامه میداد و راه می‌رفت که جونگکوک بدون اینکه یک کلمه از حرفاشو بفهمه فقط نگاهش میکرد...

الان کار کردن با سهون بخاطر بنیاد چه ربطی به اخراج لیسا داره؟

لیسا چرا نباید لئورا رو ببینه؟

اصلا لیسا و جیمین از کجا همو میشناسن!!!!

جیمین مدام راه می‌رفت و نمیذاشت فکر کنه و در واقع نیازی هم به فکر کردن نداشت فقط باید مستقیم میپرسید و جواب می‌گرفت!

پس بی تردید پرسید:

«شماها از کجا همو میشناسید؟!»

این سوال رو اول از همه پرسید چون این از همه سوال هاش مهم تر و البته بیشتر درباره جوابش کنجکاو بود،از اونجایی که جیمین سابقه خوبی در زمینه دخترا نداشت پس احتمالش بود که یکی از صد ها دوست دختر یا کسایی بوده باشه که باهاشون بوده و این جونگکوک رو نگران تر میکرد...

چرا اد باید لیسا میبود؟

این همه کارمند تو این شرکت وجود داشتن و لیسا بینشون باید یکی از آشنا های جیمین در میومد؟
با سوال جونگکوک جیمین تازه با خودش اومد...این همه مدت هیچ توضیح درستی به کوک نداده بود و فقط توی مشکل روبروش دستو پا میزد و این پسر هیچ نمیدونست که چه خبره!
چنگی به موهاش زد و دوباره رو مبل چرمی نشست و سریع گفت:
«لیسا صمیمی ترین دوست رزیه!...باورم نمیشه اینجا دیدمش»
دوباره به جلوی موهاش چنگ زد و متوجه جونگکوکی که روی صندلی یخ بسته بود نشد...دوست صمیمی؟؟
چرا زودتر نفهمیده بود؟
پس اون صدای آشنا توهمش نبود و واقعا صدای خود رزی بود...
اون روز پشت تلفن،کسی که راجب لیا بهش التماس میکرد...خودش بود!
حالا چرا بین این همه آدم باید دوست رزی باشه؟
چرا مدام همش این سوالا براش شکل میگرفت؟
نمیدونست این موضوع چه ربطی بهش داره ولی عصبیش میکرد که روابط انقدر پیچیده شده بود...
________
جیغ کوتاهی از حرص کشید و پاشو به زمین زد:
«میگم بخدا خودشه!»
رزی در جواب لیسا در حالی که گوشواره هاشو توی سوراخ گوشش فرو می‌برد گفت:
«میدونستم که تو شرکت مده چون توی فشن شو دیدمش ولی نمی‌دونستم دقیقا توی شرکتیه که تو هستی.»
«الان داری میگی تعجب نکردی دیگه؟!»
چشماشو بست و نفس عمیقی گرفت:
«لیسا من کار دارم،نمیخوام کل زندگیم بشه صحبت کردن از بقیه مخصوصا اون مرد...در مورد اون اصلا نمی‌خوام بشنوم،پس بیا دیگه در موردش حرف نزنیم.»
رزی جوری جدی جوابشو داده بود که لیسا بی معطلی باشه ای گفت و بحث رو عوض کرد:
«امروز چیزی شده؟احساس میکنم خیلی خسته ای»
وقتی چه یونگ اینجوری عصبی میشه یعنی فقط باید ازش دور بمونی تا اتیشش دامنتو نگیره!
رزی تلفن رو از روی میز برداشت و در حالی که بلند میشد تا بعد از پاک کردن گریمش از اتاق بیرون بیاد و بره دنبال لیا،بلندگو رو خاموش کرد و گوشی رو دم گوشش گرفت:
«من هر روز همین قدر خسته ام لیسا فقط امروز حوصله گول زدن خودم و بقیه رو ندارم»
دکمه آسانسور رو لمس کرد و کیف کرم روشنش رو با دست به عقب هدایت کرد و دستی به جلوی موهاش که توی صورتش اومده بود کشید و ادامه داد:
«اگر دیگه کاری نداری قطع میکنم،دارم میرم دنبال لیا.»
لیسا بعد از حرفی که ازش شنیده بود توی فکر رفته بود و ساکت مونده بود...
«من هر روز همین قدر خستم لیسا فقط امروز حوصله گول زدن خودم و بقیه رو ندارم...»
رزی جوری اینو گفته بود احتمالا اگر کسی می‌شنید نمیتونست جلوی خنده و مسخره کردنشو بگیره ولی برای لیسا این جمله انقدر عمیق بود و به قدری درکش میکرد که ناخودآگاه چشماش پر از اشک شده بود.
با این حال بعد از چند لحظه صداش به زور بلند شد و گفت:
«بهتون خوش بگذره،امروز سعی کنید تا میتونید غذای خوشمزه بخورید.»
«باشه...شب زود بیا خونه،باید در مورد یه چیزی باهم حرف بزنیم.»
گوشی رو بعد از گفتن باشه ای قطع کرد و روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و به سمت در دفتر و بعد اتاقی که مثل آشپزخونه کوچیکی وجود داشت که میشد قهوه و چیزای دیگه اونجا پیدا کرد رفت و در یخچال بزرگی که اونجا بود رو باز کرد و بطری آبی برداشت و بعد از بستن در یخچال در حالی که به بطری خیره شده بود توی فکر رفت...
واقعا نمیتونست اینکارو با رزی بکنه،میدونست چقدر رزی توی فشار هست و چقدر برای اینجا رسیدن زحمت کشیده و الان وجود جیمین چقدر داره آزارش میده...
لیسا تمام مدت کنار رزی بود و تک به تک لحظه هاشونو باهم شریک بودن و جیمین با یهویی ترک کردن و یهویی برگشتن توی زندگیش،هر دفعه به زندگیشون طوفان میزد در صورتی که خودش داشت زندگی راحت و مرفه اشو ادامه میداد.
شروع به راه رفتن کرد و تقریبا به نزدیک در اتاق استراحت رسیده بود که اول صدای قدم های پشت هم و بعد جونگکوک جلوش سبز شد که داشت نفس نفس میزد...
معلوم نبود نفس نفس زدنش از اعصبانیته یا دویدن،هرچی که بود حسابی به هم ریخته بنظر میومد...
لیسا هنوز هم خیره نگاهش میکرد که دستی که بجای اتل الان باند دورش بود رو گرفت که به محض لمس کردنش صدای لیسا بلند شد از درد و جونگکوک دستشو ول کرد:
«یاااا،ای دس....»
جملش کامل نشده،جونگکوک نگاهی به راه رو کرد و با چک کردن اینکه کسی نیست،دست روی بازوهاش گذاشت و باهم چند قدم عقب گرد کردن و یجورایی لیسا رو داخل اتاق هل داد و در چوبی رو پست سر خودشون بست!
لیسا چشماش گرد شد و بلند تر خواست داد بزنه که به محض باز کردن دهنش دست بزرگ جونگکوک روی صورتش قرار گرفت و تقریبا فقط چشماش بیرون موند و صورت دخترک کامل زیر دستش پنهون شد.
آروم در حالی که خیره بهش بود گفت:
«باید حرف بزنیم پس صداتو بیار پایین تا کل کارمندا رو خبر نکردی!»
سرشو کمی بالا پایین کرد و جونگکوک دستشو برداشت،از نفس کشیدن زیر دست پر قدرتی که صورتشو فشار میداد،خبری نبود پس تازه به هوا رسیده بود و نفس عمیقی کشید و گفت:
«این حرف مهمت چیه که اینجوری بهم حمله کردی؟!»
مستقیم رفت سر اصل موضوعی که آزارش میداد:
«لیا بچه ی توعه؟»

پایان

*****
پارت بعد:۲۸ ووت

AfterWhere stories live. Discover now