فراری {4}

139 45 9
                                    

کلید یدکی که یونگی بهش داده بود رو توی قفل در آورد در رو پشت سرش بست باید بیشتر مراقب میبود و کمتر بیرون میومد اون جیمین بود درسته براش ناخوشایند بود اما بازم نباید فراموش می کرد که کیه و چطور باید زندگی کنه

-یونگیییی من برگشتم.

اخمی کرد و به چراغ های خاموش نگاه کرد مطمئنا یونگی الان نمی خوابه و منتظر تهیونگ می مونه تا برگرده

-هی از الان می گم خودتون رو جمع جور کنید اصلا از اینکه شما رو تو وضعیت ناجوری ببینم خوشحال نمیشم ....یونگیییی... تهیونگگگگ.

اما صدایی نشنید فضای خونه به طرز عجیبی ساکت بود و حتی صدای نعس کشیدن کسی به غیر از خودش رو نمی شنید

-خیلی خب خودتون خواستین.

کلید لامپ رو زد اما چیزی که دید نه بوسه یونگی و تهیونگ بود نه تن برهنشون اون فقط یونگی رو دید که طنابی گردنش رو بغل کرده و اونو بین زمین هوا تاب میداد بدن پر از زخم یونگی تاب می خورد انگار که مرگ پشت سرش ایستاده بود و هلش میداد تا تاب بخوره ترس مثل تیر هایی آلوده ، پیاپی تو بدنش فرو می رفتن و زهرشون کم کم تمام وجودش رو فرا میگرفت از درد فریاد می کشید و دستش رو به جای جای تیر ها می کشید و گریه میکرد بی طاقت سمت یونگی دوید و پایین پاش افتاد پاهای یونگی رو نگه داشت و سرشو بهشون تکیه داد

-یو...یونگی، خوا...خواهش می کنم...نه یونگی حرف بزن من به حرفات گو..گوش میدم ، از اینجا میرم لطفاااا یووونننگگیییییی...قسم می خورم که برم به...به حرفت گوش میدم.

اما فایده نداشت انرژی هدر دادن بود ، تلاش بیخود بود ، تقلای بیهوده بود مرگ دهان یونگی رو بسته بود آروم از جاش بلند شد اشکاش بهش امون نمی دادن و جلوی دیدش رو تار می کردن تا اینکه پاش به لبه مبل گیر کرد و افتاد خجالت می کشید ، از دوستش ترسیده بود کسی که مثل بقیه باهاش رفتار نمی کرد برگشت تا بار دیگه دوستش رو نگاه کنه اما انگار یونگی براش یه پیغام داشت طناب تکون می خورد و یونگی رو می چرخوند با دیدن کمر یونگی داد زد و دستشو جلوی دهانش گذاشت دستشو بالا برد و به موهاش چنگ زد با آرنجش رو چشماش کشید پلکاشو فشار داد و چشماشو باز کرد و شروع به خوندن نامه پدرش روی کمر یونگی کرد که با قلمی بی رحم مثل چاقو و جوهری ارزشمند مثل خون نوشته شده بود (فراری) همون کلمه ای که اون رو تو این چند روز توصیف میکرد لقبی که حتی غریبه ها هم اونو باهاش میشناختن زندگیش دست خودش نبود بند به کلمات بود و سرنوشت مثل یه بچه ی بازیگوش با اون خیمه شب بازی می کرد

-بسههه...کافیههه...تمومش کنید من فراری نیستم یونگی خواهش می کنم.

نگاهش سمت تلفن رفت تو اون لحظه بهترین و بدترین کسی که می تونست بهش خبر بده تهیونگ بود و اون چاره دیگه ای نداشت کشون کشون خودشو تا تلفن کشید و شماره گرفت و صدای شاداب و سرزنده تهیونگ توی گوشش سیلی زد

servants of love (بندگان عشق)Onde histórias criam vida. Descubra agora