▶part_12

842 133 61
                                    


همیشه یه مهره قدرتمند تر توی بازی شطرنج هست که اگه درست حرکت کنه ، میتونه حریف و کیش و مات کنه.همیشه یچیز قویتر روی اون صفحه سیاه و سفید هست که ارزش جنگ و تایین میکنه.
ولی حقیقت اینه که ، توی این بازی هرگز شاه برنده نیست ...چه سفید باشی چه سیاه ، مهره شاه فقط یه مترسک برای منطقی جلوه دادن این جنگ بر سره قدرته.
توی شطرنج فقط یک راه برای برنده شدن وجود داره.
باید سرباز باشی...یک سرباز ، با مغز پادشاه.
قانونی توی شطرنج هست بنام قانون ترفیع.وقتایی که یک سرباز یا به اصطلاح پیاده ، موفق میشه تا انتهایی ترین خونه شطرنجی حریف پیشروی کنه ، میتونه به مهره ای غیر از خودش تبدیل بشه.
میتونه حتی وزیری که قبلا خورده شده رو با لباس پیاده نظام عوض کنه.
همون سرباز ناچیز ، مسیری برای پیروزیه...
سربازی که مغز پادشاه داشته باشه ، تا آخرین خونه حرکت میکنه...جا نمیزنه ، نمیمیره...
و وقتی تونست چیزی که لایقشه رو بدست بیاره ، بعید میدونم حتی ، نیش اژدها بتونه از پا در بیارتش!
.
.
.
.
خفگان ، سکوت ، ترس...
واژه هایی که بینشون معلق بود هیچ مفهوم قشنگی نداشتن .جیمین نگاه بیچاره ای به هوسوک کرد و گونش و از داخل گزید.
_اتفاقی نمیوفته جیم...
آروم زمزمه کرد و ساعتش و دستش انداخت.
+داری میری تو دل اسکورپین حواست هست؟
لباش و لیسد و سمت جیمین که روی صندلی نشسته بود رفت.
صورتش و قاب گرفت و گفت:عقرب اینبار نمیتونه کاری کنه جیم...اون به مخدر احتیاج داره،تا وقتی بدستش نیاره بهمون نیاز داره...
+نیاز؟ میدونی داری راجب کی حرف میزنی دیگه؟ اون لعنتیا هیچ کاری ازشون بعید نیست...
رد کمربند و که حالا روی صورت جیمین تبدیل به کبودی شده بود نوازش کرد و گردنش و فشرد.
_طوری نمیشه انقدر مضطرب نباش...میرم براشون توضیح میدم و برمیگردم هوم؟
اصلا حس خوبی نداشت.قدرتمند ترین گنگ تگزاس که حتی قانون و هم دور زده بود هیچ جای شوخی نداشت. اخماش و توی هم کشید.
+منم باهات میام هوسوک
_نیازی به حضور تو نیست جیم
نگاهی به ساعت انداخت و بسمت کتش رفت.
جیمین بلافاصله پشت سرش بلند شد و با لجبازی گفت:منم میام هوسوک.نمیشه تنهایی بری اونجا
با کلافگی کتش و پوشید و پوفی کشید
_گفتم نه یعنی نه جیم!خطرناکه نمیخوام تو رو باهاشون روبرو کنم
+خودت همین الان گفتی چیزی نمیشه بعد چون خطرناکه نمیزاری من بیام؟
پلکاش و روی هم فشرد و بسمت پسر برگشت.بازو هاش و لمس کرد و با لحن آرومتری گفت:فقط یه مذاکره سادس جیم.ولی با این حال نمیخوام چشم اون کثافتا به تو بیوفته....میتونی بفهمی؟
با اخمی که از نگاهش پاک نمیشد روش و برگردوند و به زمین زل زد.اگه اونا هوسوک و میکشتن هیچکس نمیتونست کاری بکنه.
_من و نگاه کن...
چشماش و بالا کشید و به هوسوک داد.مرد لبخندی زد و شونش و فشار داد.
_چند ساعته برمیگردم بیب...از اینجا خارج نشو و توی هتل بمون.
سرش و با بی میلی بالا و پایین کرد و سمت پنجره رفت.سیگاری بین لبهاش گذاشت و آروم زمزمه کرد:فقط کشته نشو هوسوک...
.
.
.

HævnerOù les histoires vivent. Découvrez maintenant