پارت پنجاه چهارم & پنجاه و پنجم

674 103 62
                                    


زیباترین چیزی که یک نفر به محض بیدار شدن و باز کردن چشماش می‌بینه چیه؟ دریای آبی و آروم پشت پنجره؟ حیاط سرسبز و پر از گل خونه؟ پوستر خواننده مورد علاقه اش که به دیوار چسبیده؟‌‌

برای ییبو، زیباترین صحنه ی ممکن، صورت غرق در خواب جان بود که در فاصله ی کمی از صورتش قرار داشت.

چشمای بسته اش، لب‌های نیمه باز و نفس‌های آروم و عمیقش، زندگی‌بخش بودن. انرژی زیادی به وجود ییبو تزریق می‌کردن و لبخند روی لبش می‌نشوندن. با چشمایی خمار از خواب و لبخندی ملیح به جان خیره بود و انگشت اشاره اش موهای سیاه رنگ رو از پیشونی همسرش کنار میزد تا جا برای بوسه اش باز شه. آهسته و محتاطانه جلو رفت و بوسه‌ی نرمی روی پیشونی صاف و سفید جان کاشت‌‌. بعد سر جاش برگشت و مشغول نوازش دستی شد که از شب گذشته دور کمرش حلقه شده بود.

شب قبل بعد از اعتراف عاشقانه‌ای که شنید، مدتی توی بغل جان موند و بی‌اراده اشک ریخت. براش مهم نبود گریه کردن به وجهه‌اش آسیب میزنه یا نه.

چشماش از اشک پر و خالی می‌شدن و ییبو کنترلی روی اون‌ها نداشت. توی زندگیش این اولین بار بود که کسی بهش ابراز عشق می‌کرد. هیچ‌وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده بود و جملات عاشقانه جان قلبش رو تحت تاثیر قرار داده بودن.

جان با بوسه‌ها و نوازش‌های ملایمش ییبو رو آروم کرد و وقتی چشمای خوش‌رنگش خواب‌آلود شدن، بدنش رو بغل گرفت و به اتاق برد. کنار هم در فاصله‌ای کم دراز کشیدن و توی آغوش هم به خواب رفتن.

باور کردن، برای ییبو زیادی سخت بود. چطور باید می‌پذیرفت و باور می‌کرد که این دنیا برای یک‌ بارم که شده بهش روی خوش نشون داده و همسرش عاشقشه؟

وقتی به روزهای گذشته فکر می‌کرد همه چیز غیر واقعی‌تر بنظر می‌رسید. یعنی جانی که میگفت دوسش داره، همون جانی بود که اعتراف ییبو رو شنید و با بی‌رحمی ردش کرد؟ نمی‌خواست بدبین باشه. شب قبل صداقت جان رو از لحنش حس کرده و توی چشماش دیده بود. حتی از رفتارش هم پیدا بود که دروغ نمی‌گه و ییبو به علاقه‌اش شک نداشت. فقط نمی‌تونست باور کنه که خوشبختی زندگیش رو در برگرفته و هر لحظه منتظر بود کسی بیدارش کنه و اون رو از این رویای خوش بیرون بکشه.

دست‌هایی که بغلش کرده بودن تکون خوردن و ییبو رو از فکر بیرون کشیدن. جان تن ظریف همسرش رو به خودش چسبوند و میون خواب و بیداری بوسه سبکی روی موهاش نشوند. صداش بم و گرفته بود:

_ صبح بخیر.

ییبو دستاش رو روی کمر جان کشید و آهسته جواب داد:

_ صبح بخیر.

چند دقیقه‌ای در همون حالت موندن و وقتی هوشیاری جان بیشتر شد، بالاخره چشماش رو باز کرد و به پسر لاغری خیره شد که توی بغلش مچاله شده بود. با دیدن صورت سفید و لپ‌های صورتی ییبو به سرعت شب قبل رو به یاد اورد. اون، شب قبل اعتراف کرده بود و باورش برای خودشم سخت بود. هیچ ایده‌ای نداشت که چی‌ شد و چه اتفاقی افتاد که تونست حسش رو به زبون بیاره. با این حال از کاری که کرده بود ذره‌ای پشیمون نبود و به خودش افتخار می‌کرد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now