اون روزها، روزهای عجیبی بودن.
احساسی که اون روزها داشتم هیچوقت دیگهای نداشتم. صداهای توی سرم انقدر بلند بودن که حتی صدای خودم رو هم به سختی میشنیدم. نه، اصلاً نمیشنیدم. حرفهایی که قبل از اون مدام به بقیه میزدم، حرفهایی که از اعماق قلبم واقعی میدونستمشون، دیگه نمیتونستم اون حرفها رو بشنوم. دیگه باورهای سابقم برام واقعی نبود. اگر ازم میپرسیدید بزرگترین باور قلبی من چیه، جوابی نداشتم که بدم. قبل از اون، میتونستم ساعتها در موردش حرف بزنم. اما اون روزها هیچ چیزی نبود که بتونم ساعتها راجع بهش صحبت کنم.
من گم شده بودم. توی صداهای توی سرم گم شده بودم و هر چقدر میدویدم، فقط بیشتر از خود واقعیم دور میشدم. تمام مدت میترسیدم که نکنه منِ جدید تبدیل به منِ واقعی شده باشه؟
من از منِ جدید متنفر بودم. اون هر ویژگیای رو داشت که بر اساس باورهام، باورهای سابقم… ویژگیِ منفوری بود. اگر بخوام منصف باشم، منفور کلمهی مناسبی نیست. من از اون ویژگیها متنفر بودم اما اونارو منفور نمیدونستم. ازشون متنفر بودم چون دیدنِ اون ویژگیها در افرادی که دوستشون دارم، قلبمو میشکست. قبل از اون، خودم رو بیشتر از همه دوست داشتم. دیدن اون ویژگیها توی خودم نه تنها قلبمو میشکست، بلکه منو هرروز بیشتر از خودم متنفر میکرد.
تنفرم از منِ جدید، حتی بیشتر از قبل منو از خودم متنفر میکرد. توی یه ماز گیر کرده بودم و هربار پیچ اشتباه رو انتخاب میکردم و این چرخش، تا ابد ادامه داشت. اون روزها، همشون، دونه به دونه صرف آرزوی مرگ برای اون "من" میشدن.
من اون روزها واقعاً منفورترین فردی بودم که میشناختم. با رفتارم افرادی که دوستشون داشتم رو ناراحت میکردم. افرادی بودن که شاید قبلها بهم آسیب زده بودن و من بخشیده بودمشون، ولی اون روزها دوباره بهشون فکر میکردم و توانایی اینکه جلوی کینهای که داشت درونم رشد میکرد رو بگیرم نداشتم. افرادی بودن که تمام وجودشونو برای من میذاشتن و من ذرهای قدردانی نشون نمیدادم. کارهای زیادی بودن که برای نشون دادن احساس قدردانیم میتونستم انجام بدم، ولی انجامشون نمیدادم و اونها فکر میکردن من قدردان نیستم پس تلاشها تبدیل به سرزنش میشد. هیچ تلاشی برای رسیدن به هیچ چیزی نمیکردم. انقدر در نتیجهی تلاشهام به چیزی نرسیده بودم که از تلاش کردن خسته شده بودم. اصلاً نمیدونستم حتی میخوام به چی برسم که براش تلاش کنم. احساسم نسبت به آینده ناامیدی مطلق بود و تبدیل شده بودم به بیمصرفی که به هیچ موفقیتی نرسیده بود و قرار هم نبود که برسه و داشت همهی اون روزهارو هدر میداد. قبلاً به قدری از آینده میترسیدم که فکر کردن بهش رو کنار گذاشته بودم، اما اون روزها مدام بهش فکر میکردم و اینکه جز سیاهی چیزی نمیدیدم داشت از درون نابودم میکرد.
YOU ARE READING
~ Farewell, Neverland ~
Random"Neverland my love, goodbye now... and I'm free falling" oneshot Genre: spin off - dram