🐞اترس🐞
اونقدری گریه کردم که تموم انرژیم به ته رسید و نمیدونم کی خوابم برد!
وقتی بیدار شدم کنارم بود.
به دستم سرمی وصل بود.
بدنم درد میکرد و پوست نحیفش میسوخت.
احساس تشنگی میکردم.
به پارچ کنار تخت چشم دوختم.انگار متوجه شد که لیوانی از آب پر کرد و دستش رو زیر سرم گذاشت و خواست سرم رو بلند کنه که با هر دردی که بود نشستم و لیوان رو از دستش گرفتم.
با بغض قلوپ قلوپ از آب رو قورت دادم.
اخمی کرد و گفت:
پاشو لباست رو بپوش...ارس سراغت رو میگیره!سرم رو آروم از توی دستم درآوردم و از روی تخت بلند شدم و لنگون لنگون به سمت کمد رفتم.
یه پیرهن بلند مردونه سفید تنم کردم.
خواستم در کمد رو ببندم که یهو از پشت بهم چسبید.
دم گوشم بادندون های جفت شده لب زد:
این توی کشوت چیکار میکرد...قرص میخوری هان؟!بسته ی قرص رو جلوی چشام گرفت و عصبی غرید:
فقط ببین چه بلایی سرت میارم...میون حرفش یهو دست روی کمرم گذاشت و خمم کرد.
سرم و نیمی از بدنم توی کمد بود.
میدونستم میخواد چیکار کنه.
با جیغی دستم رو پشت بردم که پسش بزنم که از مچ دستم گرفت و پیچید.
با درد لب زدم:
ولم کن عوضیییی...هق...هق...از موهام گرفت و کشید و دم گوشم لب زد:
خفه شو...کاری میکنم که هیچ وقت به سرت نزنه برای من قرص ضد بارداری کوفت کنی...آخر حرفش یهو کل حجمش واردم شد که چشام سیاهی رفت و جیغ بلندی کشیدم!