🐞78🐺

67 5 0
                                    


🐺علی احسان🐺

از ماموریتی که در حد دستگیری و پلمپ کارگاهی که لوازم اتومبیل رو قاچاقی وارد میکرد سمت خونه روندم.
خسته بودم.
کلافه بودم.
نیاز به اترسم داشتم.
علیسان هم قطعا دلتنگم بود.
دو سه روزی وقت گرفته بود چنین ماموریت ساده ای.

میتونستم اگه بهش زنگ بزنم ممکنه اون مرتیکه کنارش باشه.
تصمیم گرفتم سر فرصت بهش زنگ بزنم و قرار بعدیمون رو بزارم و شاید گوشیم رو بدم دست ایمان که تابلو نباشه من پشت خطم و به جای من باهاش حرف بزنه تا اون مرتیکه شک نکنه!

وقتی رسیدم خونه و کلید انداختم و وارد حیاط شدم علیسان روی پله ها نشسته بود.
با دیدنم با گریه دویید سمتم که نگران روی زانو هام نشستم و وقتی رسید بهم محکم توی بغلم گرفتمش.
روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
بابایی برای اشک هات بمیره...

از دو طرف صورتش گرفتم و روی پیشونیش رو بوسیدم که گفت:
هق...ترسیدم...هق...خاله نرگس بخاطر دخترش که مریضه نتونست پیشم بمونه...هق...پاپی جونمم...هق ترسیده...

با صدای پارس پاپی که سگی با نژاد چائو چائو بود و به رنگ پرتقالی بود لبخندی زدم و گفتم:
این خپل که کلا میخوره و میخوابه چجوری وقت کرد بترسه؟!

وقتی بهم رسید بغلش کرد و روی سرش رو نوازش کردم که دستم رو زبون زد و خندیدم.

اشک های علیسان رو پاک کردم و بغلش کردم و وایسادم و گفتم:
بریم داخل که بابایی خیلی خسته هست...بعدش به حساب نرگس خانوم هم میرسم که گل پسرم رو تنها گذاشته!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now